عشق یه طرفه

شغل شریفی است: سوختن برای او که حتی لحظه ای برایت تب نکرد.

 

 

    دنیا را بد ساختند
          کسی را که دوست داری دوستت ندارد
               کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نداری
                          اما کسی که تو دوستش داری و او هم دوستت دارد،
                   به رسم آیین زندگانی به هم نمی رسند
           واین رنج است                
                            وزندگی یعنی این

                                                               
                                                                        دکتر علی شریعتی

امروز تصمیم گرفتم بنویسم. از تو، تویی که بدون دعوت مهمون قلبم شدی، پا به حریم تنهاییم گذاشتی، دنیامو دگرگون کردی، به من طعم عشق رو چشوندی وبعد هم بی اجازه رفتی. تویی که قشنگترین حسای دنیا رو با تو تجربه کردم. ای کاش میفهمیدی. شاید هم فهمیدی و به روت نیاوردی. ای کاش میموندی. ای کاش نصف اون حسی رو که بهت داشتم بهم داشتی.اونوقت دیگه مشکلی نبود. من به نصفشم قانع بودم. من همیشه کم توقع بودم. همیشه. ای کاش نمی رفتی.ای کاش...

 

+نوشته شده در پنج شنبه 18 خرداد 1398برچسب:,ساعت15:49توسط صبا | |


 

روز اولی که دیدمت زمانی بود که دستگاههای مرکز خراب شده بود وتو باید درستشون میکردی. مشغول انجام کارام بودم که تو اومدی. با یه سلام بلند وچهره ای خندون. توی چشام نگاه کردی وپرسیدی. ببخشید شما خانومه؟ برام خیلی جالب بود تو اومده بودی دستگاهها رو درست کنی ومن باید میپرسیدم شما آقای؟ ولی برعکس شده بود. ناچارا با پررویی تو از رو رفتم وخودمو معرفی کردم وخواستم بدونم واسه چه کاری اومدی. هنوزم نگاه اولت جلوی چشمامه. وقتی رفتی سراغ کارات با خودم گفتم معلومه از اون بچه پرروهاست که چایی نخورده فامیل میشن. باید روشو کم کرد. رفتی سراغ کارت ولی هراز گاهی میومدی وچند لحظه ای مینشستی و میرفتی. باید میرفتید بیرون واز جایی دیدن میکردید .ماشینتو نیاورده بودی وباید با ماشین همکارم میرفتی واسه همین یه خورده با هم بحثتون شد. وقتی همکارم دور شد بهم گفتی وقتی از اول کار یکی بهم موج منفی بده تا آخر کار حالم  خرابه بهت گفتم اینا چیزای معمولیه که توی کار پیش میاد و تو  باید مقاومتر از این حرفا باشی و....وقتی با ماشین همکارم رفتی ویک ساعت بعد اومدی میخندیدی، بهم گفتی حرفات اثرت کرد گفتی با همکارم رابطه خوبی پیدا کردی. بهم گفتی من بهت انرژی مثبت دادم وبهم میگفتی خانم انرژی مثبت . میگفتی چقدر خوبه هرروز با من صحبت کنی وانرژی بگیری. از حرفات فهمیدم شیطونی واینا همش واسه اینه که یه شماره ای بینمون رد وبدل شه. خودمو زدم به نفهمی. خداییش برام جذاب نبودی. از ادمایی که خیلی زود با جنس مخالفشون مچ میشن زیاد خوشم نمیومد واحساس کردم تو از اونایی. از اونا که سریع با خانوما قاطی میشن وبگو بخند دارند. من از پسرای سنگین ومغرور ودر عین حال اجتماعی خوشم میومد ولی احساس کردم تو زیادی صمیمی هستی. ما اولین بار بود که همو میدیدیم واحساس میکردم این رابطه واسه اولین بار یه خورده زیادی. کلا بهم نچسبیده بودی. هر وقت واسه استراحت میومدی پیشم مینشستی درباره یه چیز نظر میدادی. از نحوه چیدمان شیشه روی در تا نظر دادن در باره گفته های دکتر شریعتی. با خودم میگفتم این از ان پر مدعاهاست که میخواد بگه از همه چیز سر در میاره ولی هیچی بارش نیست. فکر میکردم آدمی که خیلی میدونه نیازی به به رخ کشیدن  معلوماتش نداره میذاره به وقتش وعرضه میکنه. خلاصه اینکه بار اول همچین به دلم ننشستی. البته همون روز کلی اطلاعات ازم گرفتی اینکه تحصیلاتم چیه و سنم و...که البته سن از همه مهمتر بود چون وقتی ازم پرسیدی چند سالمه وسنم رو گفتم جا خوردی قیافت تابلو بود تو فکر میکردی من ازت 1سال کوچیکترم ولی متوجه شدی که 3سال ازت بزرگترم . نهایت گفتی اصلا به قیافم نمیاد. خب تو اولین نفری نبودی که چنین نظری داشتی  خیلیها معتقدند کمتر از سنم نشون میدم نمیدونم  این خوبه یا بد. خلاصه اون روز تموم شد وتو رفتی ولی گفتی که کارت تموم نشده ویه سری چیزهای معیوب رو بردی که درست کنی وبرامون بیاری. تو رفتی ومن به این فکر میکردم که اینبار که بیای حتما شمارتو بهم میدی. حالا بقیه بمونه واسه بعد . ساعت 12:45 صبحه منم صبح زود باید برم سر کار اگه بیشتر از این بیدار بمونم  بیدار شدنم مصیبتیه. امشب بعد از یک ماه وبه بهونه نوشتن این وبلاگ دوباره یاد تو افتادم . شبت بخیر عزیزبی احساس من. خوب بخوابی

+نوشته شده در پنج شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت23:57توسط صبا | |

یه دو هفته ای گذشت ومن کاملا فراموشت کرده بودم تا اینکه تو زنگ زدی وخودتو معرفی کردی. گفتی که اصلا فراموشت شده بود باید لوازمی رو که بردی برامون بیاری وگلایه کردی چرا من یه زنگ نزدم. گفتی من شماره شما رو نداشتم شما که میتونستی یه زنگ بزنی واز این حرفا . باز به روی خودم نیاوردم. خواستی ببینی هستیم تا بیای و لوازم رو تحویل بدی وبعد از جواب مثبت من  گفتی که تا یه ساعت دیگه میای. وقتی اومدی زود کارت تموم شد ولی نشستی وحرفای متفرقه زدی. خواستم برات چایی بیارم. گفتم میل داری؟ خندیدی گفتی نه ، ولی نمیخوای دستمو کوتاه کنی ومعتقد بودی چایی که من بریزم خوردن داره.خداییم خوشت اومده بود. چایی دارچینی بودو وقتی واست ریختم گفتی وای بوش آدمو مست میکنه. خیلی صمیمی بودی. منم باهات احساس راحتی کردم. اون روز من خیلی سوتی دادم . خیلی زیاد وتو کلی به من خندیدی. انگار از ضایع کردن من لذت میبردی. مخصوصا که شمال وجنوب رو به اشتباه گفته بودم وبرات جالب بود که اینقدر جغرافیم ضعیفه. خلاصه اون روز هم گذشت وتو قرار شد بری. ظاهرا دیگه به این زودیها همو نمیدیدم. این پا اون پا میکردی. ووقتی بی تفاوتی منو دیدی رفتی. 2روز بعد رفتنت بود که دیدم دستگاهی رو که درست کرده بودی آلارم داد. این در صورتی بود که پول به حسابت واریز شده بود ومیتونستی دیگه نیای. من به کارشناسامون شاکی شدم چرا وقتی کارو چک نکردن پولو به حسابت واریز کردن. 2روز بعدش زنگ زدی. وقتی فهمیدی من چنین حرفی زدم کلی شاکی شدی. بهم گفتی که آبروی کاریتو بردم. گفتی که نیاز نبود جو گیر شم وبخوام عنوان کنم. گفتی که تو در قبال کارات تعهد داری وحتما میومدی و از این حرفا. هر کاری هم کردم قانع نشدی. تا اینکه دو روز بعدش زنگ زدی وبا کلی مقدمه چینی ازم خواستی شمارموبهت بدم. گفتم واسه چی. گفتی خب یه وقتایی از حال هم با خبرشیم بد نیست . خیلی دوست داشتم حالتو بگیرم چون چند باری ازم سوتی گرفته بودی میخواستم جبران کنم. شماره رو بهت دادم وگفتی که تک میزنی تا شمارت بیفته. فرداش واسم اس دادی وجواب دادم . تا اینکه دوروز بعدش اس دادی وشاکی شدی چرا ازم خبری نیست. گفتم نمیخوام با اس دادن زیاد به هم عادت کنیم.گفتی عادت؟! گفتم آره. کمتر بهتره. ممکنه به هم عادت کنیم. مگه نه؟ گفتی شاید آره شایدم نه. گفتم من زود عادت میکنم . اون موقع دل کندن برام سخت میشه. گفتی باشه هر جو راحتی ودیگه اس ندادی.  یهو دلم یه جور شد نمیدونم چرا ولی تصمیم گرفتم واست زنگ بزنم. زنگ زدم و تعجب کردی. خیلی صحبت کردیم. نمیدونستم دنبال چی میگردی. چی میخوای. بهت گفتم من دنبال رابطه های موقت نیستم مدلم اینجوری نیست پس بهتره الکی همو درگیر نکنیم. گفتی این یه دوستی ساده است . گفتم  ببین یه پسری ازم کوچیکتر بود وعاشقم بود میخواست باهام ازدواج کنه. ولی به صرف کوچیکتر بودنش من نپذیرفتمش. خندیدی وبا تعجب پرسیدی ازدواج؟ گفتی فکر نمیکنی خیلی زود سراغ این جور مسائل رفتی. جا خوردم. تو اصلا تو فاز ازدواج واین چیزا نبودی. البته از تعجب وحالت گفتنت خندم گرفت. یادمه وقتی واسه دوستام تعریف کردم که تو گفتی خیلی زود سراغ این حرفا رفتم کلی خندیدند. دوستام گفتن بابا پسره بیچاره رو ترسوندی. الان میگه این از اون دختر آویزوناست که میخواد خودشو به آدم بچسبونه. بهتره ازش دور شم. الان هم که یاد حرف اون روزت وحالت تعجبت میوفتم خندم میگیره. خلاصه اون روز تموم شد تا اینکه یه روز ساعت 2 بعدازظهر شد که تو اومدی محل کارم . غافلگیر شدم اصلا انتظارشو نداشتم بیای. گفتی که بعضی وقتا غافلگیری خوبه. توی این 2روز هیچ اسی به هم نداده بودیم وتو اومده بودی تکلیف رابطه مون را مشخص کنی. خواستم رک وراست برم سر اصل مطلب. بهت گفتم تو دنبال چی هستی؟ دوست دختر یا دوست اجتماعی ؟ گفتی چه فرقی میکنه. با هم باشیم . خوش باشیم . همو از نظر روحی تامین کنیم. حالا هر جورش شد. یه بار دیگه بهت گفتم. گفتم که تو اشتباه گرفتی. من اگه با کسی باشم میخوام تا ته باهاش برم. دوست ندارم هر وقت با یکی باشم. ولی تو ظاهرا به ازدواج فکر نمیکردی. خیلی حرف زدم یعنی خودم تکلیفمون رو مشخص کردم وتو فقط سکوت کردی ونهایت گفتی هر جور راحتی. بهم گفتی  من فکر نمیکردم تو اینجوری باشی حالا هم به نظرت احترام میذارم پس خداحافظ. رفتی. وظاهرا همه چیز تموم شد. ولی نه تموم نشده بود. تازه شروع شده بود. تو رفتی ومن احساس کردم قلبمو با خودت بردی . نمیدونم چرا. ولی تا اون روز هیچ حس خاصی نسبت بهت نداشتم. ولی وقتی خداحافظی کردی خیلی احساس تنهایی کردم. احساس کردم خالی شدم. گیج شدم. آره این شروعش بود شروع یه درگیری ذهنی. یه احساس یه طرفه مسخره. شروع به حراج گذاشتن احساساتم. دلم خیلی وقتا برات تنگ میشه. ولی یاد گرفتم صبور باشم ومنتظر. تا بعد

+نوشته شده در پنج شنبه 16 خرداد 1391برچسب:,ساعت16:13توسط صبا | |

وقتی که رفتی یهو دلم گرفت. ولی سعی کردم به روی خودم نیارم. خیلی اینور اونور زدم. کلافه بودم نمیدونم چرا اینجور ذهنم درگیر تو شده بود. بی خواب شده بودم شبا بد میخوابیدم. روزا همش میرفتم سراغ دستگاهها تا ببینم آلارم نمیدن تا بهونه ای بشه واسه اومدنت. نه تو میومدی نه دستگاهها خراب میشد فقط این من بودم که کلافه وسر در گم بودم. اینقدر شبا بهت فکر میکردم  که مغزم هنگ میکرد. تصمیم گرفتم چند شب برم پیش دوستم شاید با اون بودن باعث شه زیاد بهت فکر نکنم ولی وقتی پیش اون بودم اونقدر رو تخت وول میخوردم که عصبانیش کردم وگفت بهتره خونه باشم وتنهایی شب زنده داری کنم تا اینکه برم پیشش وول خوردنام بیخوابش کنم. گاهی دوست داشتم برات اس بدم واز حالت با خبر شم. ولی نه . نمیشد. خودم با قاطعیت بهت گفته بودم این یه رابطه مسخره است وبهتره کات شه واگه خودم اس میدادم یا زنگ میزدم میشد حکایت این که با دست پس میزنم وبا پا پیش میکشم. پس مقاومت کردم. 20روزی گذشت ومن داغون داغون بودم. دیگه نمیتونستم مقاومت کنم. باید ازت خبر میگرفتم. یادم اومد 11بهمن شروع امتحاناتته. گفتم بهترین بهونست تا واست اس بدم.به این بهونه که درس میخونی یا نه و....قبل از اون تفال زدم به حافظ ببینم کارم درسته خوب اومد یادم نیست چی بود ولی هر چی بود خوب بود دلم آروم گرفت بیچاره حافظ از دستم گرفتار شده بود تا واست اس بدم فکر کنم 10باری حافظ رو باز کردم. بالاخره تصمیم گرفتم  بیخیال غرور مسخرم شم و کار خودمو بکنم. من 27 بهمن امتحان ارشد داشتم ولی تو تمام تمرکزم رو ازم گرفته بودی نمیتونستم درس بخونم تمام وقت حواسم پیش تو بود توی اون 20روز فکر کنم 10جا کامنت گذاشتم تا راه حل بدن من بیخیالت شم همه میگفتن خودتو مشغول کن. کتاب بخون. ولی اینا همش حرفه. تو موقع درس خوندن منم بودی. وقت خواب. توی مهمونی. توی جمع دوستام. با اونا میگفتم ومیخندیدم. ولی تو یهو میومدی جلو چشمم. خیلی نگران ارشد بودم. واسه همون دلمو زدم به دریا وواست اس دادم که چه خبر از درسا؟خیلی معمولی جواب دادی. فرداش یه اس دیگه. بازم عادی جواب دادی. احساس کردم سردی. بیشتر کلافه شده  بودم. تا اینکه چند روز بعد به یه بهونه ای بهت زنگ زدم. بهم گفتی تو بانکی وترجیح میدی یه وقت مناسبتر با هم حرف بزنیم. بین حرفات دوباره اشاره کردی به اینکه من آبروی کاریتو بردمو وازاین حرفا. جالب بود برام. ما اون قضیه رو حل کرده بودیم ولی تو دوباره دربارش حرف میزدی. انگار دنبال بهونه بودی. فرداشبش  واست اس دادم که تنهام و اگه تونستی زنگ بزن ولی زنگ نزدی واس دادی که یه سری حرف تکراری میخوای بزنی پس بهتره صحبت نکنیم خیلی بهم برخورد احساس کردم سبک شدم. ضایع شدم. میخواستم با زنگ زدن وجویای حالت شدن اوضامو بهتر کنم همون یه خورده تمرکزم رو هم از دست دادم. تا اینکه دو هفته ای گذشت وشد 25 بهمن روز ولنتاین. به یادت بودم حیفم اومد بهت تبریک نگم. یه اس  دادمو بهت تبریک گفتم تا اینکه چند دقیقه بعد زنگ زد ی برام. گفتی که از دستم شاکی بودی خیلی. رو همین حساب باهام سرسنگین بودی ولی اس ولنتاینم باعث شد فراموش کنی همه چیزو یه خورده حرف زدی و خداحافظی کردی. فرداشب برات یه اس فلسفی فرستادم. ولی تو عاشقونش کردی واز اونجا بود که رابطه گرمتر شد. از طریق اس ام اس با هم در ارتباط بودیم تا اینکه نمیدونم چی گفتم که بهت برخورد. برات نوشتم که اینقدر زودرنج نباش . مرد باش تا از دوستی باهات لذت ببرم. تو گفتی ما میتونیم از همدیگه لذت ببریم. به شرط اینکه من دوست پسرت باشم. ازت پرسیدم مگه چه فرقی بین دوستی معمولی با دوستی که تو مد نظرته ؟ گفتی خب وقتی دوست دخترم باشی اون موقع روابط صمیمی تر میشه. تو دوست داشتی حریما رو نادیده بگیریم. ولی من اینجور نبودم. تو میگفتی همه همینجورن. من بهت گفتم ترجیح میدم روابطمون در حد عرف وشرع باشه واز هم لذت روحی ببریم. لذت جسمی بمونه به وقت خودش وبا قانون خودش. حرفی نزدی. بعد از چند لحظه جواب دادی قبوله ولی اینجا 3تا مشکل وجود داره. یکی اینکه تو زبونت خیلی نیش داره. دوم اینکه من با عرف وشرع تو مشکل دارم. وسوم اینکه تو از من بزرگتری. نمی دونستم چی بگم. فقط گفتم دو تای اول رو فعلا بیخیال شو اما درباره سومی ، مگه تو از اول نمیدونستی که من ازت بزرگترم پس واسه چی پیشنهاد  دادی. گفتی من فکر میکردم به اندازه سنت میفهمی ولی الان فهمیدم خیلی کمتر از سنت میفهمی. دلیلت جالب نبود ولی هرچی که بود خیلی ناراحتم کرد. انتظار نداششتم واسم اما اگر بیاری. گفتم ترجیح میدم حضوری درباره این موارد صحبت کنیم وتو پذیرفتی. روز بعد که شد واسه کاری بهت زنگ زدم یه خورده حرفامون طولانی شد یهو به ذهنم اومد ازت بپرسم که به غیر من با کسی ارتباط نداری؟ تو جواب دادی. چرا. با یه خانمی دوستی. یخ کردم اصلا باورم نمیشد. من الکی ازت پرسیده بودم. ولی تو حقیقتا با کسی دیگه ارتباط داشتی. نمیدونستم باید چی بگم. فقط گفتم چه طور به خودت اجازه دادی وقتی با کسی دیگه هستی سراغ من بیای؟ گفتی اون زمان که سراغ تو اومدم تنها بودم.وقتی تو بهم جواب رد دادی رفتم سراغ یکی دیگه. گفتم توی همین 20روز؟چقدر عجله داشتی؟ گفتی  من از تنهایی متنفرم. کم آوردم. نمیدونستم باید چیکار کنم. حالا میفهمیدم چرا بهت اس میدادم سنگین بازی در میاوردی  وسرد جواب میدادی. نگو دلت  جای دیگه گرم بود. گفتم باشه دیگه مزاحمت نمیشم. دیگه واست زنگ نمیزنم. برگشتی گفتی شما دخترا همه تون همینطورید. تو که میگفتی میخوای دوست اجتماعی من باشی. اگه اینطوره پس برات چه فرقی میکنه من دوست دختر داشته باشم یا نداشته باشم. پس دروغ گفتی؟ راست میگفتی. خراب کرده بودم. گفتم با وجود یه نفر دیگه تو زندگیت ارتباط با تو برام سخته. گفتی متاسفی برام. بهم گفتی اگه برام کلاس نمیذاشتی الان جای دوست دخترم بودی.  تو چی داشتی میگفتی. فقط داشتی پشت هم تحقیرم میکردی. من برات کلاس نذاشته بودم. واقعا اگه بهت جواب رد دادم نظرم همون بود. بعداز  رفتنت من حالم خراب شد و این اتفاقا افتاد. ولی تو فکر میکردی من قر وفر الکی اومده بودم. خلاصه صحبت اون روزمون تموم شد و منم واسه اینکه ثابت کنم کم نیاوردم تصمیم گرفتم به عنوان دوست اجتماعیت بمونم. ولی واقعیت اینه که زمانی میتونی به کسی به عنوان یه دوست معمولی نگاه کنی که هیچ حسی بهش نداشته باشی. ولی من احساس میکردم بهت علاقه مند شدم. همش تو فکرم بودی. دیدنت، شنیدن صدات تپش قلبمو زیاد میکرد. به قلبم که نمیتونستم دروغ بگم. 

  من فکر میکنم وقتی آدمیزاد بخواد بر خلاف اون چیزی که هست رفتار کنه بالاخره یه جاهایی کم میاره. مثل من. من دوستت داشتم. روت حساس بودم میخواستم وانمود کنم که اینجور نیست خب معلومه خراب میکردم. به خاطر این کارام هی رابطمون کات میشد دوباره از سر گرفته میشد. تو کلافه شده بودی از دستم. اینو حس میکردم. هی میگفتم کات دوباره وقتی اس میدادی دلم نمیومد جواب میدادم. تو هم به این نامتعادل بودن من عادت کرده بودی. یادمه یه روز ازت پرسیدم رابطت با دوست دخترات درچه حده؟ جوابی دادی که داغونم کرد. اصلا مونده بودم. تو میگفتی این یه چیز طبیعیه ولی نمیتونستم بپذیرم. فکر نمیکردم اینقدر بی بند وبار باشی. فکر نمیکردم روزی وابسته یه آدم بی قید بشم. یادمه اون روز خیلی داغون شدم وکلی بازخواستت کردم وازت خواهش کردم روابطتو محدودتر کنی. وقتی پشت هم اصرار میکردم کلافه شدی وگفتی یادت نره جایگاهت کجاست. بهم گفتی من دوست دخترت نیستم که اینجور امر ونهیت میکنم. گفتی من یه دوست معمولیم پس در همون حد نظر بدم و کاسه داغتر از آش نباشم. ساکت شدم. تحقیر شدم. تو چی میگفتی؟ من چقدر بیچاره شده بودم که باید این حرفا رو ازت میشنیدم. گوشی رو قطع کردم. چند دقیقه بعد برات اس دادم . بهت گفتم که عاشقتم. گفتم خیلی دوستت دارم ونمیخوام مرد محبوب من خلاف کنه. گفتم که نمیدونم چه خطایی کردم یا چه گناهی به درگاه خدا کردم که تو رو تو مسیر زندگیم قرار داد. برام زنگ زدی. گفتی که تنهایی چون بابا ومامانت خیلی وقتا نیستن وتو خونه تنها میمونی وتنهایی و هزار تا خلاف. نمیدونستم باید چی بگم. تو میخواستی توجیه کنی منو ولی من با این چیزا توجیه نمیشدم. وقتی گوشی رو قطع کردی من تا یک ساعت فقط گریه میکردم. هیچوقت فکر نمیکردم عاشق کسی بشم که در قید وبند هیچ چیز نیست. من از اول میدونستم تو آدم راحتی هستی. چرا پی دلمو گرفتم واومدم جلو که الان بمونم سردرگم. وقتی دلت چیزی رو بخواد وعقل بگه نه اگه ندای دل به ندای عقل چیره بشه دنبال هزار تا دلیل الکی میگردی تا کار دلو توجیه کنی. منم همینجور بودم. دلم میگفت برو عقلم میگفت نه،  مناسب تو نیست ولی احساسن بر  منطقم چیره شد. ندای دل میگفت برو جلو شاید آدم مناسبی باشه هی برو جلو هی برو جلو وقتی میرسی ته خط میبینی ای دل غافل اگه اول کار باهاش 10درصد اختلاف داشتی حالا که رسیدی به آخراش 80-70درصد بینتون اختلافه وایکاش این مسیر رو نمیومدی. وقتی عقل میگه نه ، درست میگه. ایکاش بتونیم احساساتمونو به موقع کنترل کنیم تا تباه وداغون نشیم.

تلخ میگذرد....
این روزها که قرار است
ازتو...
برای دلم یک انسان معمولی بسازم






 

 

+نوشته شده در پنج شنبه 14 خرداد 1391برچسب:,ساعت23:55توسط صبا | |

بعد از اون روز که در باره روابطت  صحبت کردی سعی کردم بیخیالی طی کنم وسرم تو کار خودم باشه. یه روز داشتم فیلم دانلود میکردم یهو دلم خواست ازت بپرسم چه فیلمی دوست داری تا همونو بگیرمو ببینم. 2تا فیلم بهم معرفی کردی وگفتی عاشق این سبک فیلماهستی. خواستی حتما وقتی دانلود کردم روی فلش برات بریزم. فیلما قدیمی بودن مال سال97هر جا گشتم پیدا نکردم ولی چون خواسته بودی برات بگیرم مطمئنا از زیر سنگ هم شده بود  پیدا میکردم.  پسر عموم از اونایی که هفته ای چند تا فیلم میبینه به قول معروف فیلمباز حرفه ایه خواستم اگه داره ازش بگیرم گفت نداره ولی دیده وازم پرسید واسه کی میخوام. کی دنبال چنین فیلماییه؟ پرسیدم مشکلی داره؟ گفت نه ولی هر کی دنبالشه روان سالمی نداره . چون جفت فیلما یه جورایی سر کار گذاشتن آدما رو نشون میدن وکسی که عاشق این سبک فیلمه حتما میزون نیست. یه خورده جا خوردم . برات اس دادم که هدفت از دیدن این فیلمها وپیشنهاد دادنشون  به من چیه؟ واقعا سر کاریه؟ وتو گفتی که نه جنبه سیاسی داره وواسه همون عاشقشی. منم کوتاه اومدم. خیلی واسه دانلودشون زحمت کشیدم. خیلی زیاد . چند روز وقتمو گرفت. هر جا میرفتم فیلتر بود. تا بالاخره بعد از چند روز موفق شدم دانلودشون کنم. همون شب واست اس دادم که بالاخره گرفتمشون.برات جالب بود که اینقدر واسه پیداکردن فیلمها سماجت کردم.  گفتم من چیزی رو بخوام حتما به دست میارم. برام نوشتی خیلی خوبه ودوباره اس دادی که اگه نمیتونی چیزی رو به دست بیاری فراموش کن واگه نمیتونی فراموش کنی به دست بیار. گفتم حتما این کارو میکنم من چیزی رو که نتونم فراموش کنم حتما به دست میارم دوباره برام فرستادی یا به اندازه تلاشت آرزو کن یا به اندازه آرزوت تلاش کن.  دیگه چیزی برات نفرستادم احساس کردم دیگه داری پررو میشی وقتی دیدی جوابی ندادم گفتی باید صبر داشته باشی اگه صبور باشی حتما به چیزی که  بخوای میرسی. وشب بخیر گفتی وتمام. فرداشب دوباره اس دادیم به هم. ساعت 1صبح بود ازم پرسیدی چرا نمیخوابم  گفتم خوابم نمیاد وازت خواستم تو بگیری بخوابی ولی گفتی تو هم فعلا بیداری ونمیخوای بخوابی. چیزی برام نوشتی که من در جوابت گفتم نه عادت میکنم گفتی چرا عادت ما که از هم دوریم گفتم فاصله مانع خیلی چیزا نمیشه. وقتی این اس رو برات فرستادم نوشتی ببخشید عزیزم من حواسم نبود اشتباها گفتم خوابم نمیاد بدجوری خوابم میاد شب خوش. خیلی ناراحت شدم. تو اصلا عادت داشتی همیشه حرفا رو به مسائل رمانتیک میکشوندی به محض اینکه فضا احساسی وحرفا یه خورده عاشقانه میشد حرف رو عوض میکردی وخواب رو بهونه میکردی. کلافه شده بودم. چرا حرف رو به اونجا کشونده بودی ویهو خوابو بهونه کردی.عصبانی شدم. برات نوشتم آقا ما از خیر چیزی که دوست داریم گذشتیم. واست نوشتم که درسته دیشب گفتم واسه به دست آوردن چیزی که نمیتونم فراموشش کنم تلاش میکنم ولی االان میگم اشتباه کردم فراموش میکنمش.وقتی اینو واست فرستادم گفتی تو خیلی عجیبی یهو کانال عوض میکنی شب خوش. نمیدونستم من عجیب بودم یا تو. ولی من که بدجور قاطی کرده بودم. دو روزی گذشت وخبری ازت نشد. فیلما رو دستم مونده بود . باید حتمابهت میدادم. به خاطر اینکه خداییش براشون خیلی زحمت کشیده بودم. مجبور شدم دوباره خودم اس بدم . دیدم بد صحبت میکنی. گفتم از دستم شاکی هستی؟ گفتی مهم نیست. گفتم فیلما آمادست . گفتی حالا هر وقت مسیرم شد میام میگیرم. خیلی ناراحت شدم. من واسه دانلود اونا چقدر وقت گذاشتم. چقدر زحمت کشیدم وتو چقدر بیتفاوت بودی. شایدم حق داشتی از قطع ووصل کردنای من کلافه شده بودی.چند روزی گذشت ودیگه بیخیال شدم نه اینکه بیخیال تو باشم نه. همه فکر وهوش وحواسم تو بودی. بیخیال رسوندن فیلما دست تو شدم. دوستام میگفتم بهتر سنگین بازی در بیارم تا خودت زنگ بزنی خیلی سخت بود ولی همه زورمو میزدم. تا اینکه بعد از چند روز عصر یه روز جمعه گوشیم زنگ خورد . وای خدای من. تو بودی. وقتی صداتو شنیدم انگاری دنیارو بهم دادن. بهم گفتی که واسه گرفتم فیلمها فردا میای محل کارم. همین. همینشم کافی بود. فرداکه شد با شور وشوق عجیبی رفتم سر کار . سماور رو روشن کردم. برات چایی دارچینی گذاشتم ومنتظر اومدنت شدم. چقدر ساعت رو نگاه کردم . چشام به در خشک شد که تو کی میای. تند تند گوشیمو چک میکردم نکنه زنگ زده باشی ومن متوجه نشده باشم. دوستم زنگ زد برام میدونست میخوای بیای. گفت منتظری نه؟ گفتم آره. گفت چایی گذاشتی؟ گفتم آره. دارچینی. همون که دوست داره. خندید وگفت خوش بگذره. تو درست بشو نیستی. ساعت 10شد.12،11،پس چرا زنگ نمیزدی بگی کی میای؟ ساعت1 شد ولی خبری ازت نشد. من از اون چایی خورای حرفه ایم روزی چند تا چایی میخورم ولی اون روز یه دونه هم نخوردم تا تو بیای. وقتی ساعت 2 شد دیگه از اومدنت ناامید شدم. چون ساعت کاریمون تا2:30 بود اگه قرار به اومدنت بود باید تا اون ساعت میومدی. ساعت 2:20 بود که صدای گوشیم در اومد. اس داده بودی. نوشته بودی ببخشید که نیومدی برات کار پیش اومد خداحافظ. همین. به همین راحتی. هیچی نگفتم. شاید منتظر جواب بودی. یه اعتراضی. چیزی. ولی خسته تر از اون بودم که بخوام جوابی بهت بدم. چی میخواستم بگم؟ میخواستم بگم چشام به در خشک شد؟ میخواستم بگم سماور بیچاره ترکید بس که خالی میشد وپرش میکردم. بغضی توی گلوم بود که منتظر جرقه ای بود که بترکه. وقتی سوار ماشین شدم به محض اینکه صدای موزیک رو شنیدم بدون اینکه بخوام اشکام میریختن. منم هیچ اصراری نداشتم که جلو شونو بگیرم. از محل کارم تا خونه 30کیلومتره خداروشکر که اون روز هوا آفتابی بود ومن عینک آفتابی به چشم زدم وبا خیال راحت تا خونه گریه کردم. توی ماشین هق هق میزدم. میخواستم خالی شم. دلم به حال خودم میسوخت که اینقدر خوار وذلیل وحقیر شده بودم.نزدیکای خونه که رسیدم دیگه اشکام بند اومدن ولی چشام 2تا کاسه خون بود نمیدونستم باید جواب مامانو چی بدم ترجیح دادم برم جایی کمی آروم شم اونوقت برگردم خونه. یه امام زاده ای بود که 10کیلومتری با خونه مون فاصله داشت. رفتم اونجا ویه دل سیر اونجا اشک ریختمو ازش خواستم کمک کنه بتونم فراموشت کنم. وقتی آروم شدم صورتمو شستم و راه افتادم سمت خونه. پف چشام کم شده بود ولی قرمزی چشام از دید مامان دور نموند. گفت گریه کردی؟ گفتم نه بابا سر درد دارم  باور نکرد چون بد جور نگام میکرد  ولی اصرار نکرد براش توضیح بدم ورفت. منم اون شب رو با کلی فکر وخیال خوابیدم به امید اینکه شاید فردا بیای . نمیدونستم فردا میای یا دوباره میخوای یه بهونه دیگه بیاری  ولی اون شب رو به امید فردا ودیدنت خوابیدم...

من منتظرم
وقتی می آیی،
لباس چهار خانه ات را بپوش
منتظرم تا در یکی از خانه ها، درست یک وجب پائین تر از شانه چپت
خانه کنم!

+نوشته شده در جمعه 13 خرداد 1391برچسب:,ساعت23:59توسط صبا | |

صبح روز بعد دوباره با امید وشور وشوق رفتم سر کار. توی مسیر یادم اومد دارچینمون تموم شده. حالا اول صبحی دارچین باید از کجا پیدا میکردم. ولی باید هر جور میشد تهیه میکردم. چون تو دوست داشتی. بالاخره این بار هم سماجتم نتیجه داد و خداروشکر تونستم بخرم. دوباره روز از نو وروزی از نو. بازم یه چشمم به پرونده ها بود یه چشمم به ساعت. بالاخره زنگ زدی. ساعت 12. وقتی گوشیو جواب دادم اول بابت بدقولی دیروزت عذر خواهی کردی. همین عذر خواهی کافی بود همه ناراحتیها از بین بره. گفتی میخواستی دیروز زنگ بزنی ولی چون بدقولی کرده بودی روت نشد. گفتی کی تنهام؟ گفتم ساعت1 به بعد تنهام میتونی بیای. وتو اومدی. وقتی اومدی سلام کردی ودستت رو به سمت من دراز کردی. ولی من فقط نگات کردم. گفتی اوه ببخشید حواسم نبود اهل این برنامه ها نیستی. وقتی نشستی خندیدی وگفتی سخت نگیر. اینا چیزای عادیه. من فقط نگات میکردم. دلم میخواست ساعتها خیره نگات کنم. دوستت داشتم. خیلی زیاد. خیلی حرف زدیم. بهت گفتم بدجور ذهنم درگیرته. نمیدونم باید اعتراف میکردم که دوستت دارم یانه. ولی اعتراف کردم. فکر میکردم وقتی کسی رو دوست داری باید بهش بگی تا بدونه. با این که خیلیا میگفتن نباید به پسر جماعت گفت دوستت دارم. چون به محض اینکه بفهمن گرفتارشون شدی میذارن میرن. من عاشقت بودم. باید میدونستی. من داشتم عذاب میکشیدم. تو باید میدونستی. باید میدونستی ندیدنت، بی تفاوتی هات داره داغونم میکنه. گفتم . گفتم که همیشه نگرانتم. نگران اینکه حالا که خونه تنهایی چه میکنی؟ دلواپسم. هیچوقت دوست نداشتم مامانت اینا برن تهران وتو تنها باشی. در حالی که خودت دوست داشتی اونا زودتر برن. گفتم که بدجور به فکرتم. نگام کرد ی وگفتی: داری هواییم میکنی. گفتم نه نمیخوام هوایی شی. گوشیت تند وتند زنگ میخورد. برات  اس  ام اس میومد. میدونستم دوست دخترته. کلافه میشدم. نگام میکردی.  میگفتم جواب بده.  دلم میخواست لااقل اون یک ساعتی رو که پیشمی گوشیت روی سایلنت باشه. وقتی دیدی کلافم گفتی اگه اذیت میشی جواب ندم. گفتم نه راحت باش. گفتی اگه برام ناز نمیکردی وکلاس الکی نمیذاشتی الان جای اینکه اس ام اسهای اونو بخونم واسه تو رو میخوندم. دوباره شروع کرده بودی.چیزی نگفتم. گفتی خیلی گشنمه. من واسه خودم کتلت آورده بودم. چیزی نخورده بودم. فکر میکردم شاید بیای واسه تو هم چند تایی برداشته بودم. گفتم بشین برات لقمه بگیرم. واست لقمه گرفتم وتو با چه اشتهایی میخوردی. ومن چه لذتی میبردم. انگاری چند سال غذا نخورده بودی. بعد از غذا واست چایی آوردم. چایی رو خوردی وگفتی تو خیلی خوبی،خیلی مهربون وبا احساسی، شاید همه چیزایی رو که من میخوام داری ولی ببخشید تو دیر رسیدی. این خانومی که باهاشم دختر با شخصیتیه. مثل خودته.  حیفم میاد دوستیمو باهاش به هم بزنم. دوباره داشتی تحقیرم میکردی. من چقدر صبور بودم که به این حرفات گوش میدادمو جیکم هم در نمیومد. من چقدر رام شده بودم. این من بودم؟ این حرفت هنوز توی گوشمه. تو دیر رسیدی. شرمندتم. گفتم من نمیخوام از دوست دخترت جدا شی. گفتی دیگه حالا درهر صورت. ما میتونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم. اون  با تو مشکل نداره. تو دوستمی. اونم دوست دخترم . هیچ مشکلی هم نیست. راست میگفت. ظاهراهیچ مشکلی نبود.تو که دوست دخترتوداشتی. منم که همه جوره قربون صدقت میرفتم. تو که مشکلی نداشتی. من داشتم داغون میشدم. فلش رو بهت دادم وتو خواستی بری.موقع خداحافظی دوباره دستتو به سمتم دراز کردی. نتونستم مقاومت کنم ودستاتو گرفتم وتو خیلی سریع دستتو عقب کشیدی ورفتی. رفتی ومن موندم و اون بغض لعنتی. خسته شده بودم. بلا تکلیف بودم. نه میتونستم ازت دل بکنم. نه میتونستم با تو باشم وحضور یه نفر دیگه رو تحمل کنم. رفتم خونه. همش به حرفات فکر میکردم. (تو دیر سیدی. من شرمندتم.) شب که شد برام اس ام اس دادی. نوشتی:( خسته نباشی.  من وقتی دستتو گرفتم خیلی خودمو کنترل کردم. خیلی تلاش کردم وخودمونگه داشتم. خداحافظ) واسه چی اینا رو نوشته بودی؟ من داشتم هلاک میشدم تو برام از این چیزا مینوشتی. من وقتی دستت رو گرفته بودم حسی شده بودم . یه لحظه حس کرده بودم بهم برق وصل کردن.  برات نوشتم که حالم خیلی خرابه. بهتره دیگه اس ام اس نفرستی برام. تو دیگه چیزی نفرستادی. ساعت 12:20صبح بود که دوباره اس دادی. من حالم زیاد خوب نبود. داشتم جون میدادم که بخوابم. وقتی صدای زنگ گوشیم اومد واونوقت شب اسم تو رو روی صفحه  گوشی دیدم  یهو تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. بخاری اتاق روشن بود پتو هم رو سرم بود اتاق خیلی گرم بود ولی من داشتم میلرزیدم. دندونام که به هم میخورد من صداشونو میشنیدم. نوشته بودی که موقع برگشت به خونه همکارم تو رو دیده. خواستی یه جور راستو ریستش کننم . وحالموپرسیدی. گفتم حالم خیلی بده وتمام تنم میلرزه. نوشتی چرا گلم ؟ سرما خوردی یا فشارت افتاده؟ نوشتم هیچ . فقط اس ام اس نده. همین. گفتی چشم وشب بخیر گفتی ومن با کلی درب وداغونی اون شب رو به صبح رسوندم. صبح ساعت10واسم زنگ زدی. گفتم واسه چی زنگ زدی؟ مگه نگفتم زنگ نزن؟ تو گفتی نه. خواستی اس ام اس ندم از زنگ زدن حرفی نزدی. گفتی که نگرانمی. گفتی که حس وحالمو میفهمی چون خودتم یه زمانی عاشق شده بودی. میفهمی من چی میکشم. گفتی چون  دیشب حالم خراب بود واسه همون زنگ زدی ببینی بهتر شدم یانه؟ احساس کردم دلت واسم سوخته. گفتم من از دلسوزی متنفرم نمیخواد دلت واسم بسوزه. گفتی دلت واسم نسوخته فقط نگرانم بودی . گفتم بدجور درگیرت شدم. گفتی ناراحت نباش من همیشه با تو ام. من درست شنیده بودم ؟ تو چی میگفتی . نمیدونم واقعا این حرفو زده بودی یا من گوشام اشتباه شنیده بود. وای انگار دنیا رو بهم داده بودن.تو میگفتی که همش با من میمونی.  خواستم بگم چی گفتی؟ دوباره بگو. میترسیدم دیگه تکرار نکنی و شادیم از بین بره. واسه همون ادامه ندادم. الان که فکر میکنم میگم حتما اشتباه شنیده بودم. خلاصه اون روز هم گذشت وبا این حرفت دوباره همه چیز آروم شد. 3-2روزی ازت خبری نشد تا اینکه یکی از دستگاهها مشکل پیدا کرد  وتو باید میومدی مرکز. با هم هماهنگ کردیم زمانی بیای که من تنهام تا راحت باشیم. قرار شد  ساعت 1 بیای. اومدی ولی از بد شانسی اون روز همکارم نرفت وما نتونستیم باهم صحبت کنیم. تو توی اتاقی بودی که کولر روشن بود. کولر باید همیشه روشن میموند تا دستگاه صدمه نبینه.ومن دلواپس بودم که تو سرما نخوری. برات اس دادم که خاموشش کنی . من رفتم خونه ولی تو کارت طول کشید وقتی رسیدم خونه برف شروع به باریدن کرد. برات اس دادم که اینجا برف میباره وجات خالیه. گفتی برف رو دوست داری یا برف بازی رو بامن؟ گفتم برف بازی رو با کسی که خیلی دوسش دارم.میخوام با گلوله های برفی بزنمش تا عقده های دلم خالی شه. گفتی دلت میاد منو بزنی؟ گفتم حالا چرا به خودت گرفتی؟ گفتم اونی رو که دوستش دارم وتو دوباره شاکی شدی. گفتی چرا کانال عوض میکنی وادامه ندادی. خیلی زود بهت بر میخورد. خیلی. ظاهرا کار دستگاه تموم نشده بود وباید چند  روز دیگه میومدی. اومدی خوشبختانه اون روز تنها بودم. اومدم پیشت نشستم نزدیک هم . توی یه اتاق. تنهای تنها. میترسیدم کسی بیاد ببینه مارو واسه جفتمون بد شه. چون لزومی نداشت من کنارت باشم. گفتم من برم تا نشه حکایت آش نخورده ودهن سوخته. گفتی محل کار سخته. همش توی هول وهراسیم. بهتره همو توی فضای غیر کاری ببینیم.تا راحتتر باشیم. ما از نظر تو دوتا دوست معمولی بودیم. واسه چی باید راحتتر رفتار میکردیم. مگه تو نمیگفتی دوستی معمولی پس همین قدش کافی بود دیگه. فلش رو برام آورده بودی ولی وقتی خواستی بهم بدی گفتی ای وای ای کش برات آهنگ میریختم توش . بزار ببرم آهنگ بریزم ودوباره بیارم. قبول کردم. میدونستم همه اینا بهونه هاییه واسه اینکه باز همو ببینیم. وقتی رفتی برات زنگ زدم وگفتم زمانی که آهنگارو ریختی نیار اینجا خودم میام ازت میگیرم. قبول کردی. میدونستم بدون دلیل اومدنت به محل کار من برات پر از استرسه. دوست نداشتم اذیت بشی. 4روز بعد زنگ زدی وگفتی فرداش بیکاری . دوست داری با هم باشیم . من سر کار بودم. ولی سعی کردم یه جور میزون کنم ومرخصی ساعتی بگیرمو بیام ببینمت وفلش رو ازت بگیرم. ساعت 12روزبعد مرخصی گرفتم و به سمت شهرتون راه افتادم . یه 30کیلومتری باید میومدم. با هم جایی قرار گذاشتیم. فکر میکردم پارکه ولی وقتی به آدرسی که تو داده بودی رسیدم ودور برمو نگاه کردم پسری رو دیدم که از روی بالکن یه خونه برام دست تکون میده. خونه؟ تو بهم نگفنه بودی قرارمون خونه تونه؟گفتم تو اونجایی؟ گفتی خب خونه مونه قراره کجا باشم بیا بالا کسی نیست. تو چی میگفتی؟ من با تو؟ توی یه خونه خالی؟ امکان نداشت. گفتم بیا پایین. گفتی دیوونه نشو بیا بالا نمیخورمت. هی اصرار کردی. کلافه شده بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم. به ناچار ماشین رو پارک کردم وراه افتادم. داشتم از ترس میمردم. وقتی به طبقه سوم رسیدم تو رو دم در منتظر دیدم. وقتی قیافمو دیدی خندیدی. گفتی قیافت تابلو که اولین بارته. حالا بیا تو. با ترس ولرز اومدم داخل خونه تون. دهانم خشک شده بود. گفتی فکر نمیکردی برم. رو این حساب نهار نگرفته بودی. گفتم مورد نداره. گرسنم نیست. فقط یه لیوان آب بده. برام آوردی. یاد داستانای توی مجلات افتادم که یه چیز توی آب میریختن. دروغ نمیگم. اول کمی بو کردم بعد چند قطره خوردم. مثل خل وچلا. اصلا به این فکر نکردم که ما یه جورایی همکاریم وتو نمیتونی خلاف کنی. خلاصه کمی گذشت وآروم شدم. تو لباس راحت پوشیده بودی ولی من با همون لباس فرم نشستم تازه هروقتم مقنعه خودمو جلو تر میاوردم وتو خندت میگرفت وشاکی میشدی که چرا اینقدر گیر مقنعه هستم. فلش رو گرفتم و2ساعتی پیشت بودم بدون اینکه خلافی کنیم. تو اصولا آدمی هستی که همیشه شرایطو جوری مهیا میکردی که طرفت تحریک شه وخودش بیاد جلو واین باعث میشد اگه یه زمان مشکلی پیش میومد میگفتی خودتون خواستید من که اصرار نکردم. تو خیلی باهوش وجالب بودی. اون روز وقتی رفتم خونه وقتی دوستم فهمید اومدم خونه تون کلی سرزنشم کرد . باورش نمیشد که چنین کاری کرده باشم وهمینطور برام مشکلی پیش نیومده باشه. بعد از اینکه کلی غر زد خواست که دیگه تکرار نکنم. گفت یک بار مشکل پیش نیومد وتو آروم بود وخواستی نشون بدی آدم درست ومنطقی هستی ولی دلیل نمیشد دفعات دیگه هم اوضاع همینطور باشه پس بهتر بود دیگه این کار تکرار نشه ومن قول دادم وگفتم اینبار توی عمل انجام شده قرار گرفتم ولی دیگه تکرار نمیشه. دوستم پرسید که چطور ازم پذیرایی کردی؟ وقتی گفتم با یه لیوان آب کلی شاکی شد وگفت آدم بیخودی هستی ومن هم فوق العاده ساده. نمیدونم اون راست میگفت یانه ولی اینو میدونستم که من به خاطر این چیزای مسخره دنبال تو نبودم. این که هر دفعه  دعوتم کنی وکلی ازم پذیرایی کنی و... من دنبال آرامش بودم که دوست داشتم با تو وکنار تو به دست بیارم. ولی تو دنبال چیزای دیگه بودی. برام اس دادی وازم تشکر کردی که رفتم پیشت واز تنهایی درت آوردم وقرار شد قرار ملاقات بعدیمون توی شهر من باشه.

فاصله را بگو به خود نبالد
خاطره بودن با تو تمام فاصله ها را میشکند.

+نوشته شده در جمعه 12 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:33توسط صبا | |

اوضاع روحیم به هم ریخته بود . خیلی سخته کسی رو دوست داشته باشی، عاشقش باشی، دیوونش باشی ولی بدونی مال تو نیست. وقتی کسی رو دوست داشته باشی دلت میخواد مال خودت باشه. فقط وفقط مال خودت. نسبت بهش احساس مالکیت میکنی. نسبت بهش حساس میشی ومنم همینطور بودم. دوستی معمولی یه چیز مسخره بود. مخصوصا واسه تو واسه اینکه بگی فقط با یه نفری. اگه اینطور بود چرا ازم میخواستی بیام خونه تون یا وقتی بیای محل کارم که من تنهام تا راحت باشیم؟ در واقع تو دوتا دوست دختر داشتی یکی اون خانوم که همه جوره ساپورتت میکرد یکی مثل من که هلاکت بود چی بهتر از این. منم بودم دلم نمیخواست هیچکدومو از دست بدم. میدونستم رابطه ما یه رابطه مسخره ست. ولی قدرت کات کردنشو نداشتم. بهت عادت کرده بودم. به دیدنت. به اس ام اس دادنای حتی چند روز یه بارت. نمیدونم چه چیزت منو اینقدر پاگیرت کرده بود. من آدمی بودم که همیشه دنبال کسانی بودم که ازم یه چند سالی بزرگتر باشن، قد بلند وهیکلی و تا اندازه ای معتقد. ولی تو هیچکدوم از این شرایط رونداشتی. یه پسر ریزه میزه با استخون بندی ضعیف. قدتم 4-3 سانتی ازم بلندتر بود. از نظر اعتقادی هم که اصلا توی فاز خدا وپیغمبر نبودی. 3سالم که از من کوچیکتر بو دی. آخه چه چیزت منو اینقدر حیرون کرده بود. هر وقت زیاد بهت فکر میکردم یاد چیزا می  افتادم تا ازت زده بشم. ولی مسخره بود. اون موقع این مسائل اصلا به چشم نمیومد. اینا همش حاشیه ها بودند اصل تو بودی که وجودت آرومم میکرد. هرچند هیچوقت ابراز احساسات نمیکردی. هلاک شنیدن یه دوستت دارم از زبونت بودم وتا الان هم عقده اون رو دلم مونده. هزار بار بهت گفتم دوستت دارم. عاشقتم وتو فقط نگام میکردی وهیچی نمیگفتی. چقدر خودمو به خاطرت خوار وحقیر کردم. یادمه یه پسری خیلی دوستم داشت. ولی ازم یه سال کوچیکتر بود. من همین مساله رو بهونه کردم واز خودم روندمش. بنده خدا میگفت بابا یه سال چیزی نیست میگفت داداشش هم از زن داداشش یه سال کوچیکتره ولی دارن خوشبخت زندگی میکنن ولی میگفتم من از کسانی که ازم کوچیکتر باشن بدم میاد حوصله بچه بزرگ کردن ندارم. حالا کارم به جایی رسیده بود که عاشق کسی شده بودم که ازم 3سال کوچیکتر بود اون زمان به این نتیجه رسیدم مهم اینه که آدما همو دوست داششته باشن. وقتی عاشق کسی باشی دیگه سن وکاروتحصیلات و... میشه مسائل حاشیه ای میشه  بی اهمیت. زمانی اینا رو آدما عنوان میکنن که دنبال بهونه باشن وهمو نخوان. یا یه زمان یادمه یکی دوستم داشت ومیخواست با هم باشیم. پسر تنوع طلبی بود  وبا دخترای زیادی بود ولی قول داده بود وقتی با من باشه بقیه رو بی خیال شه. تمام خلافش این بود که با دخترای زیادی دوست بود . فقط دوست. ارتباط غیر مجاز نداشت ومن همینو بهونه کردم. ولی حالا هلاک کسی بودم که نه تنها دوست بود که ارتباط غیر مجازم داشت. وقتی عشق بیاد عقل تعطیل میشه وچقدر این اوضاع وحشتناکه. منم همینطور بودم. می دونستم ته این ارتباط چیزی نیست  ولی نمی تونستم تمومش کنم. دوست داشتم برم قم. احساس میکردم به یه سفر معنوی احتیاج دارم اینکه میخواستم برم قم چون تا به حال نرفته بودم  میدونستم وقتی اولین بار بری دست خالی برت نمیگردونن. میخواستم برم واز خانوم بخوام کمک کنه فکرت از سرم بره بیرون. کمک کنه آروم شم. دیگه به تو فکر نکنم. چون تنها بودم ترجیح دادم با تور برم. ثبت نام کردم وقرار شد خبر بدن. من توی اون شرایط احتیاج داشتم برم حالا معلوم نبود چه زمانی سفر جور میشد. 
 ما کم وبیش همو میدیدیم. خیلی وقتا وقتی به جاهای دیگه سر میزدی وقتی مسیر برگشتت از شهری بود که در اون کار میکردم برام زنگ میزدی تا ببینی تنهام واگه آره میومدی و یه ساعتی مینشستی ومیرفتی. تا اینکه یه روز که تعطیل بودم و مامان نبود زنگ زدی وخواستی اون روز رو با هم باشیم. پذیرفتم. این بار نوبت تو بود که بیای. گفتی کجا بیام. خونه تون. گفتم نه بابا بیرون میریم باهم. گفتی حتما منظورت پارکه. اته اینو با یه حالت مسخره ای گفتی. گفتم حالا بیا یه جایی میریم. البته راستش خودمم نمیدونستم باید کجا ببرمت که برامون شر نشه. تو از بیرون رفتن بدت میومد میگفتی میشناسنمون برامون بد میشه. یا میگفتی ممکنه گشت نیروی انتظامی بهمون گیر بده وتو میترسیدی. واسه همون دوست داشتی همیشه همو  توی خونه ببینیم. گفتی بهتره دوباره من بیام خونه تون. گفتی غروب باید بیای شهرمون. خواستی ماشین نیارم وبیام پیشت تا غروب بمونم واونوقت با تو برگردم. نمیدونم چرا بدون فکر قبول کردم. جرات نداشتم به کسی بگم. اگه به دوستم میگفتم بیچارم میکرد. فقط بهش گفتم میخوایم  همو توی پارک ببینیم. قرار بود مامانت اینا برن سفر وتو گفتی به محض رفتنشون برام زنگ میزنی. من آماده شدم ومنتظر تماست بودم. ولی هر چی منتظر موندم زنگ نزدی. ساعت 3:45بود که زنگ زدی وگفتی همین الان رفتن چون ماشین مشمل پیدا کرده بود . اون موقع نمیتونستم بیام چون تو باید ساعت 5 میومدی شهرمون تا به کارت برسی من اگه او ساعت راه میوفتادم4:40میرسیدم  ومنطقی نبود پس خواستم تو بیای تا قبل از انجام کارت با هم باشیم . پذیرفتی وراه افتادی. الان که فکر میکنم میگم انگاری خواست خدا بود که ماشین مامان اینا خراب شه و من نیام خونه تون. من دیوونت بودم. عاشقت بودم. ویه آدم دیوونه که عقلش کار نمیکنه وممکنه هر اشتباهی بکنه. خداروشکر شرایطش فراهم نشد. خلاصه اینکه ساعت 4:30رسیدی. وقتی اومدم محل قرارمون  دیدم ماشینت پارکه وتومنتظری. اومدم نشستم کنارت. وقتی نگام کردی جا خوردی. گفتی وای چه خوشگل شدی. گفتی اصلا فکر نمیکردی تیپم اینجور باشه. اولین بار بود که منو با لباس بیرون میدیدی. همش لباس فرم تنم بود.  ومقنعه که تو ازش متنفر بودی. گفتی دیرتر میری سر قرارت وما یه 1ساعتی رو فرصت داشتیم. تنها جایی که میتونستیم بریم دریا بود. از همه چیز بهمون نزدیکتر. با هم رفتیم شهرک یادته؟ هیچوقت اون روز رو فراموش نمیکنم. با هم قدم زدیم. شونه به شونه هم ورفتیم روی سنگا نشستیم ودریا رو تماشا کردیم. یه چند باری به ساعت نگاه کردی ولی بعد گفتی بیخیال کار اینجا وبا تو فازش بیشتره. دوست داشتم با هم ساعتها بدون دغدغه  اونجا بشینیم وموجا روببینیم. ازت پرسیدم چرا از کسی که عاشقش بودی جدا شدی؟ گفتی 3سال باهاش بودی ولی اواخر ظاهرا واسه هم تکراری شده بودین وحرف همو نمیفهمیدین. گفتی تو بچه دوست نداری واون بچه میخواست و یه سری اختلافای دیگه. ازم پرسیدی منم بچه دوست دارم. گفتم آره من عاشق بچه هام. گفتی ای بابا شما همه مثل همید. بهت گفتم تو هیچوقت عاشق نبودی عشق یعنی گذشت ولی تو کوتاه نیومدی پس عاشق نبودی . بهت گفتم من عاشق بچه ام ولی اگه با کسی که عاشقشم ازدواج کنم واون نخواد به خاطر دل اون کوتاه میام. گفت تو خیلی خوب وبا گذشتی ولی اون مثل تو نبود . بچه یه چشمه از اختلافمون بود. اختلافات دیگه هم داشتیم. خلاصه تا 6:30موندیم  تا اینکه گوشیت زنگ خورد . از همون جایی بود که باید میرفتی ومجبور شدیم برگردیم. من خیلی بی پروا بودم تو ازم میخواستی عینک یزنم شاید کسی منو بشناسه اونوقت دردسر میشد من میگفتم بابا ولش کن. به خدا عشق به رسوا شدنش میارزد. میخندیدی ومیگفتی حرفای جدید میزنی. وقتی دستای مردونت تو دستام بود همه خوشیهای دنیا مال من بود انگار هیچ غصه ای نداشتم. دلم واسه دستات تنگ شده. خیلی زیاد. بالاخره به میدون رسیدیم واز هم سوا شدیم. وقتی به خونه رسیدم گوشیم زنگ خورد از همون تور زیارتی بود که ثبت نام کرده بودم. اون روز دوشنبه بود وقرار بود 5شنبه بریم. وقتی گوشی رو قطع کردم احساس کردم اصلا از نظر معنوی آمادگی رفتن به این سفر رو ندارم. از زمان ثبت نام تا زمانی که خبر دادن  یک ماهی فاصله افتاد. زمان ثبت نام خیلی داغون بودم. ولی بعد از اون ارتباطم با تو زیاد شده بود وفکر میکردم یه خورده از نظر معنوی سقوط کردم واسه همون حس وحال زیارت نداشتم  ولی به ناچار باید میرفتم. تو ازم خواسته بودی 5شنبه همو دوباره ببینیم. ولی بهت گفتم باید یرم سفر . دوست داشتی بیای. هر جا میرفتم پایه بودی. گفتی کجاست. میدونستم از این جور جاها خوشت نمیاد. گفتم به درد تو نمیخوره. هروقت خواستم برم سفر سیاحتی با هم میریم وقبول کردی. موقع ثبت نام چون دلم خیلی پربود ترجیح دادم تنها برم تا با خیال راحت با خانوم حرف بزنم. ولی حالا احساس کردم دیگه حس وحال ندارم ترجیح دادم مامانم با خودم ببرم. رفتم اسم مامان رو هم نوشتم و خودمونو آماده میکردیم واسه سفر 5شنبه.


دلتنگی همیشه از ندیدن نیست
لحظه های دیدار با همه زیبایی گاه پر از دلتنگیست...




 

+نوشته شده در جمعه 11 خرداد 1391برچسب:,ساعت14:0توسط صبا | |

هیچوقت اس ام اس عاشقانه واسم نمیفرستادی. ولی نمیدونم چی شد یه شب مهربون شده بودی. یه خورده با دل من راه اومدی. برام چند تایی اس رمانتیک فرستادی. البته نه اون جور شدیدش.همونم  واسه من کافی بود . وقتی دیدم اینجوریه بهت اس دادمو گفتم میشه یه تقاضایی ازت بکنم؟ گفتی  جانم بگو. گفتم میشه خواهش کنم یه خورده از شیطنتات کم کنی؟ برام نوشتی تو باز شروع کردی. گفتی آخر شبی حالمو نگیر . گفتم مگه من چی میگم. میخوام یه خورده مراقب رفتارت باشی. گفتی ببین دوباره داره خوابم میگیره. نوشتی که من مثل قرص آرامبخشم تا با تو حرف میزنم تو خوابت میگیره. ولی من اینجور فکر نمیکردم. تو هر وقت میخواستی از جواب درست دادن طفره بری خواب رو بهونه میکردی. دیگه چیزی نگفتم.شاید دلت واسم سوخت چون یک ربع بعد اس دادی وگفتی قول میدم گفتم واسه اینکه دیگه اصرار نکنم میگی یا واقعا قولت قوله. نوشتی قول من قول یه مرده. حرفم حرفه. آروم شدم. نوشتی حالا بگیر راحت بخواب چون صبح باید بری سر کار. گفتم باشه عزیز دلم. تو هم خوب بخوابی. چقدر آروم کردن من راحت بود. یه حرف عاشقانت خیالم رو از بابت همه چیز راحت میکرد. من خیلی ساده ام. ای کاش تو هم بودی. من عاشقانه دوستت داشتم. ای کاش تو هم داشتی. روز بعد ازاون قرارمون کنار دریا برام زنگ زدی. میخندیدی گفتی  ازت خواستن بیای کولر دفتر رو چک کنی. گفتی فکر کنم اینا میخوان تو رو به من ببندن که هر دفعه میخوان من بیام. خندیدم وگفتم این که بد نیست. گفتی آره. فقط حیف که سنت از من بیشتره وگرنه دیگه مشکلی نبود.دوباره شکستم. تو عادتت بود. نمیشد یه بار با هم حرف بزنیم وحالمو خراب نکنی .  گفتم تو راست میگی. فعلا خداحافظ تا فردا. فرداش اومدی. اون روزی که با هم رفتیم کنار دریا احساس کردم دلبستگیم بهت بیشتر شد. وقتی اومدی میخواستم بغلت کنم وببوسمت. وای چقدر سخته یکی رو با تمام وجودت دوست داشته باشی  نتونی کاری کنی. دلم میخواست بغلت کنم. ببوسمت تااز این طریق بتونم حسم رو بهت منتقل کنم. سماورمون خراب شده بود بهت گفتم که من بدون چایی هلاکم. وقتی اومدی خیلی بیقرار بودم. نمیدونم چرا اینقدر حالم اون روز بد بود . ازم خواستی سماور رو بیارم درست کنی. گفتم نه. لزومی نداشت تو درست کنی. وظیفه تو نبود. ولی تو گفتی واسه خاطر من داری درستش میکنی. سماور رو آوردم وروبروت نشستم وبه دستای مردونت که مشغول کار بود نگاه کردم. تو کار میکردی وبرام توضیح میدادی که کجای سیما مشکل پیدا کرده. نمیدونم چرا یهو حرف رو به ازدواج کشوندی. گفتی اگه ازم بزرگتر نبودی حتما به ازدواج با تو فکر میکردم. حیف که ازم بزرگتری. دوباره این حرف رو زدی دوباره حالمو خراب کردی. همه حس وحالمو گرفتی. باید تمومش میکردم. باید این رابطه مسخره رو تموم میکردم. اگه تا الانشم ادامه دادم چون فکر میکردم شاید فرجی بشه. ولی با حرف امروزت فهمیدم  نه  هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیفته. خیلی دوست داشتم ازت بپرسم این 3سال اینقدر مهمه که این همه حس وحال من به چشمت نمیاد. نگفتم. شاید دوست داشتی میگفتم. تو دوست داری همیشه طرف مقابلت درخواست کنه وتو روش فکر کنی. ولی من نگفتم. هر چقدر تحقیر شده بودم بس بود. دلم نمیخواست با این اما واگرها زندگی مشترکی سر بگیره که اگه هر بار مشکلی پیش اومد این 3سال بشه دلیلش. تو این دوره که آدما هیچی مشکلی هم ندارن، همه جوره با هم میزونن وجفت میشن دنبال هزار تا بهونه هستن تا به تعهداتشون تو زندگی مشترک عمل نکنن نمیشد با این اما و اگرها ریسک کرد. زمانی این مسائل لاینحل میشه که آدما به هم حس نداشته باشن. وقتی حس وحال باشه این چیزا مسخره است. همینجوری که ظاهر تو هیچوقت اونجوری نبود که من میخواستم. ولی وقتی دلم تو رو خواست این ظواهر بی معنی شد.  پاشدم رفتم برات چای بریزم. تو هم اومدی. یهو دستت رو گذاشتی روی شونه هام. فقط تونستم چشاموببندم. من داغون بودم. تو هم داشتی داغون ترم میکردی. یهو برگشتم وبغلت کردم. تو ترسیده بودی گفتی اینجا محل کارته مواظب باش شاید کسی بیاد گفتم تو رو خدا شاید دیگه ندیدمت واسه اولین وآخرین بار تو چقدر ترسیده بودی  ازم خواستی خودموکنترل کنم گفتی باز حرف از آخرین بار میزنی؟  گفتی باز از دستم ناراحت شدی ومیخوای کات کنی؟ گفتم نه به خدا. کم آوردم. نمیتونم. نمی تونم ببینم با کسی دیگه هستی وبی خیال باشم. نمیتونم عاشقت باشم ولی بگم برام حکم یه دوست ساده رو داری. نمیتونم وقتی خونه تنهایی نگرانت نباشم. نمیتونم. من کم آورده بودم. دستاتو گرفتم. تو سرت پایین بود. فکر کنم همه حسم رو ریخته بودم تو تنت. من عاشقت بودم. اون یه حس خالص بود. مطمئنا منتقل شده بود که تو اون قدر اروم بودی.انگشتاتو بوسیدم. تند وتند وتو ازم میخواستی تمومش کنم. وای که چقدر سخته حس کنی داری کسی رو که جونته، قلبته از دست میدی.  بهت گفتم میتونیم گاهی به هم اس بدیم. گفتی نه. اگه قرار تموم شه پس بهتره کامل تموم شه. اس دادن دوباره هواییت میکنه.وقتی رفتیم و نشستیم یهو یکی اومد. یکی از همکارا. تو خیلی ترسیدی. ولی من خودمو نباختم. موقع رفتن بود. مطمئن بودم این دفعه دیگه تمومش کردم برنمیگردم. نشد درست وحسابی ازت خداحافظی کنم واز هم جداشدیم. تو رفتی ومن دلیل اومدنت رو واسه اون همکار توضیح دادم وهمه چیز ختم به خیر شد. وقتی رسیدیم خونه سریع واست زنگ زدم تا از دلواپسی درت بیارم. گفتم مشکلی نیست. خیالت راحت وقطع کردم. واسه پایان کار هم دوتا اس بهت دادم. آخه تو بهم گفتی که عذاب وجدان داری که باعث این آشفتگیها شدی. برات نوشتم که عذاب وجدان نداشته باش. گفتم این حس من بود. آدما عقل دارن. خداوند به همه ماها عقل داده تا اشتباهاتمونو گردن دیگرون نندازیم. پس تو ناراحت نباش. همینطور بهت گفتم بدون همیشه یکی هست که عاشقانه دوستت داره وهمیشه دلتنگته. برام نوشتی که تو هم با من حسی میشدی وبرام آرزوی موفقیت کردی. وقتی این اس ام است اومد زن داداشم پیشم بود. گفت چیزی شده؟نمیتونستم حرفی بزنم. اگه دهان باز میکردم اشکام میریخت و اون می فهمید وفقط نگام کرد وچیزی نگفت. چون قضیه تو رو میدونست. نمیتونستم اونجا بشینم. من باید گریه میکردم تا سبک شم. اونجا نمیشد. مامان بود. نمیتونستم. سوئیچ رو برداشتم وراه  افتادم. تا از خونه دور شدم  اشکام  سرازیر شدن. رفتم همون شهرکی که با هم رفته بودیم. یه جایی پارک کردمو شروع کردم به هق هق زدن. گوشیم زنگ خورد. دوستم بود. تا گفت الو وصداموشنید هول کرد. اصرار کرد آدرس بدم بیاد. میخواستم تنها باشم. ولی دست بردار نبود. بالاخره آدرس دادمو اومد. از بس گریه کرده بودم چشام باز نمیشد. وقتی منو دید اونم همپای من شد. گفت تو داری با خودت چیکار میکنی؟ چی شده؟ چرا اینقدر داغونی؟ گفتم تموم شد. همه چیز. گفت شما که پریروز با هم بودید. شما که خوب بودید. چقدر شونه هاش آرومم کرد. گفتم همه انتظار دارن عاقل باشم. منطقی باشم. مناسب سنم رفتار کنم. ولی من خیلی ضعیفم. گفت نه.عشق که سن واین چیزا نمیشناسه. نمیپرسه چند سالته. میاد وداغونت میکنه و میره. بهم گفت این نیز بگذرد. گفتم آره میدونم میگذره ولی پدرمو در میاره ومیگذره. یه کم باهام حرف زد وآرومم کرد وراه افتادیم. با چشام باید چیکار میکردم. فردا قرار بود بریم قم. خواهرم اینا خونه ما بودن اومده بودن واسه خداحافظی. حالا باید چیکار میکردم؟ یه بطری آب تو ماشین بود باهاش صورتمو شستم وشیشه رو دادم پایین تا بادی که به چشام میخوره از پفش کم کنه. ولی مانع این نشد که خونوادم نفهمن. همه فهمیدن گریه کردم. همه فهمیدن ولی به روی خودشون نیاوردن. اینقدر این مدت گیج بازی در آورده بودم که مطمئن بودن یه جریانی هست ولی راحتم گذاشتن. شاید فکر میکردن اگه نیاز باشه بهشون میگم. وقتی رفتن زن داداشم بهم گفت که وقتی دیده ماشین نیست فهمیده حالم بد بوده رفتم تا آروم شم. آروم نشده بودم. باز گریه کردم. این گریه چرا دست از سرم بر نمیداشت این بغض لعنتی چرا تموم نمیشد. گفتم دیگه نمیبینمش. چه روزایی  روبه شوق اینکه ساعت 1 بشه و اون تو مسیر باشه وبیاد بهم سر بزنه  سر میکردم. تا گوشیم زنگ میخورد سریع میرفتم چک میکردم به امید اینکه اون باشه. چقدر گریه کردم. دیگه چشام باز نمیشد. مامانم کلافه بود. فردا باید راه می افتادیم. سریع وسایلمو جمع کردم ورفتم بخوابم تا یه خورده چشام آروم بگیره. همش نگران این بودم که حس وحال معنوی ندارم. ولی حالا یک عالمه حس اومده بود سراغم. درست یک روز مونده به سفر با یه دل شکسته، یه گلوی پر از بغض، یه مغز خسته با یه دنیا دلتنگی داشتم میرفتم قم. خدایا ممنون که حس وحالمو بهم برگردوندی. مطمئن بودم با این اوضاع خانوم دستمو کوتاه نمیکنه. پس با یه دل پر امید خوابیدم.

+نوشته شده در جمعه 10 خرداد 1391برچسب:,ساعت16:34توسط صبا | |

صبح زود از خواب بیدار شدیم باید ساعت 6 صبح راه می افتادیم. وقتی رفتم صورتمو بشورم از دیدن قیافه خودم حالم به هم خورد.پلکهای افتاده و چشمهای ورم کرده من بدجور تو ذوق میزد. کمی چشمامو با آب گرم شستم وآروم مالیدم تا یه خورده از پفش کم شه ولی مشکل با این چیزا حل نمیشد. صبحونه خوردیم وراه افتادیم. وقتی زن داداشم اومد واسه خداحافظی وبهم گفت همه دلتنگیهاتو همون جا بزار وسبکبال بیا دیگه طاقت نیاوردم. اشکام ریخت  به جای خداحافظی سر تکون دادم تا لرزش صدامو حس نکنه. خدایا چرا این بغض لعنتی دست از سرمن بر نمیداره. چرا تموم نمیشه. چرا اشکا بند نمیاد. فکر کردم بخوابم وصبح بشه از دلتنگیهای روز قبل خبری نیست ولی مثل اینکه اینبار قرار نبود این اشکا با ما راه بیاد. بارون نم نم میبارید. وقتی رفتیم جلوی اتوبوس دیدم خواهرم اینا هم واسه دیدنمون اومدن. دوباره با دیدن اونا بغض کردم وسریع سوار ماشین شدم تا نفهمن. موقع خداحافظی وقتی واسم دست تکون میدادن دیگه طاقت نیاوردم وریختم. دست خودم نبود به خدا. الکی الکی اشکام میریختن. نمیدونم چرا اینقدر داغون بودم. همون لحظه مامان ازم چیزی پرسید . من صورتم سمت خیابون بود تا مامان متوجه نشه ولی وقتی سکوتم رودید برگشت تا دوباره ازم بپرسه که صورت خیسمو دید. یهو گفت. تو داری گریه میکنی؟ وقتی نگاش کردم دیگه طاقت نیاوردم وهق هق زدم. یهو گفت هیس چه خبرته اینجا ماشینه. عصبانی شده بود. گفت معلومه تو چته. این گریه الانت که اصلا قابل توجیه نیست، قرمزی دیشب چشمات، قیافه درب وداغونت، آخه من نباید بدونم تو چته؟ هی من چیزی بهت نمیگم تا ببینم تو تا کجا پیش میری میبینم نه بابا داری داغون میکنی خودتو. آخه تو چته؟ دردت چیه؟ مشکل کجاست؟ چیزی نگفتم وسکوت کردم .گفت همین مردم اگه الان تو رو با این چشمای اشک آلود ببینن چی فکر میکنن؟ هیچی نگفتم. فقط سکوت کردم. اونم دیگه ادامه نداد. سعی کردم یه جورایی خودمومشغول کنم تا دیگه فکرت نیاد تو ذهنم وپشت بندش بغض واشک. اونقدر دلم پر بود که دلم میخواست همون زمان قم بودم وبا خانم درد ودل میکردم. دلم واسه مامان سوخت.داشتم با این کارام  اذیتش میکردم. اون خیلی ماهه. حیفه اذیت بشه.توی این مدت  فکر تو اونقدر داغونم کرده بود که چند کیلو وزن  کم کردم. البته خودم حس نکردم. ولی هر کسی منو میدید میگفت چرا لاغر شدی؟ برام جالب بود هر کسی میدید همین حرفو میزد. غذام کم شده بود نه اینکه نخوام بخورم.نه. نمیتونستم.میلی به غذا خوردن نداشتم. اشتهام رو از دست داده بودم. عصرا که از سر کار برمیگشتم میدیدم فرشته زمینی من برام غذایی رو که دوست دارم پخته. فکر میکرد با این کارا من تحریک میشم که غذا بخورم. ولی واقعا نمیتونستم. یه روز زن داداشم به من توپید که تو خجالت نمیکشی؟ مامان بنده خدا هرروز اون چیزی که دوست داری میپزه به امید اینکه یه خورده بیشتر غذا بخوری اونوقت یه لقمه خورده نخورده میری کنار. گناه داره به خدا. اینقدر عذابش نده. چی باید بهش میگفتم. اون حالمو نمیفهمید. من که اعتصاب نکرده بودم. واقعا میلی نداشتم. تصمیم گرفتم از صبح که میرم سر کار تا عصر که بر میگردم هیچی نخورم ومعدمو خالی خالی نگه دارم تا بتونم بیشتر بخورم همین کارو کردم تا تونستم راضیشون کنم. مامانم خیلی ماهه. باید بهش میگفتم تا بیشتر از این گیج وسردرگم نباشه. وسطای مسیر بود که بی مقدمه بهش گفتم که عاشق یکی از همکارا شدم. گفت چی؟ گفتم هیچی. یکیو دوست دارم ولی نمیخواد با من ازدواج کنه. گفت کیه. گفتم از همکاراست. ولی فیکس نیست. هر ازگاهی نیاز باشه میاد. گفت حرفش چیه؟ گفتم هیچی میگه ازش بزرگترم. گفت واسه همین اینقدر داری خودتو داغون میکنی؟ گفت بدون دختر اگه خواست خداوند باشه هیچکس نمیتونه مانع بشه. توکل کن. اگه مال هم باشید  در هر صورت مال هم میشید واگه نباشید دنیا کن فیکون بشه نمیشه. پس راضی باش به رضای اون. اون دیگه چیزی نگفت ومنم سکوت کردم. فقط گفت میدونست یه چیزیم هست. گفت تو الان 3-2 ماهه عوض شدی. من فهمیده بودم ولی به روت نیاوردم. ساعت 6عصر بود که رسیدیم به قم. دیگه طاقتم تموم شده بود دوست داشتم هر چه سریعتر برم داخل حرم. مثل یه تشنه بودم که داشت به آب میرسید. مطمئن بودم خانوم منو دست خالی بر نمیگردونه. نمیدونم این اطمینان از کجا اومده بودولی حس عجیبی داشتم. میگن اگه اولین بار بری یه امامزاده ای وازش چیزی بخوای روتو زمین نمیندازه. منم اولین بارم بود. رفتم داخل حرم اینقدر هول بودم چند بار راهو اشتباه رفتم. حرم خیلی شلوغ بود چون 5شنبه بود. وظاهرا اینجور جاها آخرای هفته شلوغ میشد. بالاخره رسیدم. دیگه دست خودم نبود. اشکام همینجور میریخت. الانم داره میریزه. الان که دارم مینویسم. یاد اون روز افتادم. دوباره داره حالم بد میشه. نه. من قول دادم آروم باشم. من آرومم. آره آرومم. اشکام همینجور میریخت. گفتم خانوم من اومدم. تو رو قسم میدم به برادرت آقا امام رضا دست خالی برم نگردون. نمیذاشتن برم ضریح رو بگیرم. هولم میدادن. به یکی گفتم خانوم توروخدا من اولین بارمه میام بزارید برم یه لحظه ضریح روبگیرم.فکر میکردم اگه ضریح رو بگیرم خانوم بهتر به حرفام گوش میده. با کلی دعا وثنا بالاخره دستم به ضریح رسید. نمیدونم چطوری حالمو توضیح بدم. اون همه بغض که از دیروز جمع شده بود توی این گلوی لعنتی وهر بار تیکه پاره میترکید بالاخره راه بازکرد. 5دقیقه فقط گریه کردم وهیپچی نگفتم تا اینکه یه خانومی خواست برم کنار هر کاری کردم نشد که بمونم. من هنوز چیزی نگفته بودم. هولم دادن ومن از ضریح دور کردن. رسیدم به مامان با گریه گفتم مامان نمیذارن باهاش حرف بزنم. مامان گفت همینجا بشین مامان جان. همین روبرو وهر چی میخوای ناله بزن وبگو. اون میشنوه. مامان گریه میکرد. منم همینطور. منو برد کنار دیوار تا تکیه بدم وخودش نشست وپرصدا گریه میکرد. دلم براش سوخت. من از درد تو گریه میکردم. مامان از درد من . از درد اولادش. جفتمون هق هق میزدیم. اصلا مهم نبود دیگرون صدامونو بشنون. اونجا همه مثل ما بودن. هر کی یه دردی داشت. هر کی سرش تو کار خودش بود به دیگری کاری نداشت. مامان گفت اونقدر ناله بزن تا سبک شی. با خانوم حرف زدم. گفتم خانوم کمک کن فراموشش کنم. گفتم خانوم جون همه از خدا میخوان بده. من میخوام بگیره. فکرشو. یادشو. از ذهنم دور کنه. گفتم خانوم جون دلتنگیهامو ازم بگیر . سبکم کن. آرامش بده. کمک کن دیگه بهش فکر نکنم. میخوام آروم بشم آرومم کن. این بغض لعنتی رو بگیر. خیلی اشک ریختم. تا وقت نمازمغرب. خودمونو آماده کردیم واسه نماز. شب جمعه بود چه صفایی داشت دعای کمیل توی حرم حضرت معصومه. بعد از دعا رفتیم استراحت کنیم از خانوم خداحافظی نکردم تا صبح بیام وحرفای آخر رو بزنم. نشد شب بریم جمکران وولی واسه نماز صبح رفتیم. نماز صبح رو تو مسجد جمکران خوندیم. دعای ندبه رو توی حیاط وزیر نم نم بارون. آخ خدای من چه آرامشی. یه دل سیر هم اونجا اشک ریختم. وقتی دوباره رفتم تو مسجد وقتی دستم رو روی دیواره متبرک مسجد میمالیدم آقا رو هم قسم دادم که کمکم کنه دیگه دلتنگت نشم. کمکم کنه صبور بشم. آروم بشم. یهو یاد تو افتادم. به نیت تو پول انداختم داخل صندوقی که اونجا بود واز آقا خواستم به تو هم کمک کنه مسیر تو توی زندگی اشتباه نری. چقدر آروم شده بودم. وقتی رسیدیم خونه دیدم همسفرامون آماده برگشتنن. اینقدر زود؟ گفتم مگه دوباره نمیریم حرم حضرت معصومه؟ گفتن نه باید برگردیم. من از خانوم خداحافظی نکرده بودم. ولی ظاهرا چاره ای نبود.تونستیم سریع بریم سر کوچه و چند تا سوهان بگیریم. جالبه. دعا کردم از یادم بری. ولی دلم میخواست یه سوهان هم واسه تو بگیرم که اگه اومدی پیشم بهت بدم. آخه تو میدونستی میخوام بیام قم. نمیدونستم سوهان دوست داری یانه؟ چشمم به گز افتاد. آره تو گز خیلی دوست داشتی. یه آقا اصفهانیه واسه عید یه بسته مخصوصش رو برام آورده بود. وقتی میومدی پیشم میاوردم تا با چایی بخوری تو میگفتی عجب گز خوشمزه ای وبا اشتها میخوردی. یه بسته مخصوصش رو واست گرفتم وراه افتادیم. سفرمون  خیلی کوتاه بود.ولی خوب بود.  احساس سبکی میکردم. موقع برگشت از راه دور به خانوم گفتم به امید دیدار . میگن وقتی دعا میکنید اونقدر مطمئن باشید که دعاتون مستجاب میشه که همین حس اطمینان باعث استجابتش بشه. منم اونقدر با اطمینان داخل حرم خانوم ومسجد جمکران شدم که یقین داشتم از دلتنگیهام کم میشه وبه آرامشم اضافه. پس به این امید چشامو بستم تا مسیر برگشت کمتر خستم کنه.

+نوشته شده در سه شنبه 8 خرداد 1391برچسب:,ساعت22:40توسط صبا | |

بالاخره رسیدیم خونه. خیلی خسته شده بودم. البته سفر خوبی بود. ولی چون تایمش کم بود ومسیر یه خورده طولانی خسته شدم. رسیدیم وقت نماز مغرب بود. نماز روخوندم وشام وخوردم ورفتم بخوابم. صبح طبق معمول رفتم سر کار. قول داده بودم دیگه بهت فکر نکنم. سعی کردم همینطور باشم. زن داداشم میگفت دیگه به موزیک هم گوش نده. هر چیزی که باعث شه به اون فکر کنی از خودت دور کن. عکسشم از توی سیستمت پاک کن. میخواستم عکست رو پاک کنم ولی دلم نیومد. اون عکس رو زمانی که اومده بودم خونه تون گرفتم. یادته. اصرار داشتی که من پاکش کنم . گفتی این عکس نه. عکس خوبی نیست. خودم یه خوبشو برات میارم. من اصرار کرده بودم که همون باشه. از من اصرار واز تو انکار. اونقدر سماجت کردم وقربون صدقت رفتم تا پذیرفتی. نهایت خندیدی وگفتی خوش به حال شوهرت. گفتم چرا؟ گفتی واسه اینکه بلدی چطور راضیش کنی. خندیدم. گفتم ما اینیم دیگه. آره اون عکس رو داشتم وهنوزم دارم وهر وقت دلتنگت بشم میرم سراغش. البته الان کمتر. به نبودنت عادت کردم. پذیرفتم که تو مال من نبودی ونیستی. خلاصه از موزیک هم نمیتونستم بگذرم. من اگه توی مسیر خونه به محل کارم وبرعکس موزیک نباشه روانی میشم. اون آهنگارو تو واسم ریخته بودی. دوسشون داشتم. با این که قرار بود دیگه بعد ازسفر یه خورده به خودم بیام وبهت فکر نکنم  با این حال ته دلم انگاری منتظر بودم. به اینکه زنگ بزنی یا اس بدی که از سفر اومدم یانه؟ اون روز خبری ازت نشد. روزای بعد هم همینطور. باور کردم همه چیز تموم شده. تمومش کرده بودم. خودم. دیگه انتظارم از زنگ زدنت بیخود بود. تو زیاد عادت به اصرار کردن ومنت کشیدن نداشتی. مغرور نبودی. خیلی راحت با جنس مخالفت صمیمی میشدی. ولی اعتقادت این بود که ما دخترا تعدادمون از شما پسرا بیشتره وما باید نازتون رو بکشیم نه شما. اینم طرز فکری بود دیگه. توی این یه هفته شاید خیلی وقتا بهت فکر کردم وخیلی وقتا منتظر بودم وهر زنگی به گوشیم میخورد میپریدم تا ببینم تو هستی یانه ولی بی تاب نبودم. مثل اوایل کلافه نبودم. باورت نمیشه بعد از سفر آرامش عجیبی پیدا کرده بودم. آروم وصبور شده بودم. خیلی زیاد. اصلا باورم نمیشد برم سر کار وآرامش داشته باشم ولی داشتم. دعاهام اثر کرده بود ومن چقدر خوشحال بودم که دست خالی بر نگشتم. بالاخره گریه هام اثر کرده بود. دل تو رو نرم نکرده بود. ولی دل خانوم وآقا امام زمان رو چرا. خداروشکر. خونوادم هم خوشحال بودن. آخر هفته جایی دعوت بودیم . عروسی یکی از بستگان بود. 10کیلومتری خونه تون. همش فکر میکردم اگه الان با هم رابطه داشتیم بهت میگفتم وتوهم میگفتی میشه منم بیام؟چهارشنبه بود. من گوشیمو خاموش کرده بودم . یه مشکلی پیش اومده بود ترجیح دادم گوشی خاموش باشه. وقتی قرار نبود تو زنگ بزنی روشن وخاموش بودن اون هیچ فرقی نمیکرد. صبح 5شنبه توی مسیر رفتن به محل کارم بودم که یهو یادم اومد گوشی خاموشه. روشنش کردم که اگه مامان زنگ زد دلواپس نشه. بعد از روشن شدن گوشی دیدم 3 تا پیام رسید. بازشون کردم. باورم نمیشد. تو فرستاده بودی. اونم همون شبی که گوشی خاموش بود. یکیش این بود که کجایی؟ در دسترس نیستی. 2تاش هم واسه تبریک روز زن بود. البته روز زن شنبه بود ولی تو دوسه روزی زودتر فرستاده بودی. نمیدونستم چیکار کنم. نمیخواستم دوباره همه چیز شروع بشه. ترجیح دادم واسه فرستادن تبریک ازت یه تشکر کنم. نوشتم ممنون بابت تبریکاتت. موفق باشی. همین . فکر کردم همین کافی. وتو دیگه جوابی ندادی. عصر که شد به سمت محل برگزاری عروسی راه افتادیم. من ومامان با هم بودیم. وسطای مسیر بود که یهو گوشی زنگ خورد. فکر کردم خواهرمه. خواستم جواب بدم. ولی وقتی اسم تو رو روی صفحه دیدم  جا خوردم. مامان پیشم بود. نمیدونستم چیکار کنم. پس خیلی عادی شروع به صحبت کردم. از اینکه دیشب جوابتو ندادمو کجا بودمو از این چیزا پرسیدی و بهم گفتی فردا میخوای بری یه جای ییلاقی گفتی اگه میتونم باهات برم. تو چی داشتی میگفتی؟ مگه رابطمون تموم نشده بود؟ تو اصلا حرفی درباره تموم شدن ارتباطمون نگفتی. این یه هفته کجا بودی که الان یادت اومده بود؟ گفتم نمیدونم. خبرت میکنم. گفتی میای؟ گفتم الان دارم رانندگی میکنم. بعد بهت خبر میدم وخواستی تا نیم ساعت دیگه بهت بگم. مامان پیشم بود نمیتونستم باهات صحبت کنم. نمیخواستم متوجه تو بشه ودوباره دلواپس. وقتی رسیدیم یه جا خلوت پیدا کردم وواست زنگ زدم. بهت گفتم پیشنهادت واسه فردا جدیه؟ گفتی خب آره. میای؟ گفتم یعنی حرفای اون روزمون شوخی بود؟ گفتی کدوم؟ اینکه با هم ارتباط نداشته باشیم؟ گفتم خب اره. گفتی مگه جدی بود؟ فکر نمیکردم جدی باشه. خندم گرفت. تو میدونستی جدی بود. ولی فکر میکردی شاید مثل قبل دوباره پشیمون شدم و روی اینکه دوباره برگردم رو ندارم. پس خودت پیشقدم شده بودی وعمدا چیزی درباره اون روزوقول وقرارمون نگفتی که من راحت باشم وواسه دوباره برگشتن خجالت نکشم. ولی نه. اینبار دیگه نمیخواستم برگردم. من تازه اروم شده بودم. بعد از اون همه عذاب. اون همه درد. نه دیگه نمیخواستم این رابطه مسخره رو ادامه بدم. گفتم حرفای اون روز جدی بود. بهتره دیگه ارتباطی نباشه. بهم گفتی میدونی مشکلت چیه؟ مشکلت اینه که میخوای یا یه رابطه ای نباشه یا اگه شد تا آخرش بره. گفتم مگه غیر اینه؟گفتی آره خب.قرار نیست که همه روابط به سرانجام برسه. مامیتونیم با هم خوش باشیم. حالا تا هروقت. حالا بقیشم یه چیزی میشه دیگه. گفتم نه عزیزم.  من با دخترای دوروبرت فرق دارم. اونا دل نمی بندن. چون با خیلیها بودن. قبل از تو. بعد از تو هم میرن سراغ خیلیهای دیگه. فرصت دل بستن پیدا نمیکنن. ولی من نمیتونم با خیلی ها باشم. ترجیح میدم حس وحالمو خرج یکی کنم. من این مدلی هستم. واسه همون دل میبندم. واگه تو بری داغون میشم. بهت گفتم که به مامان گفتم ومامان گفته اگه یه رابطه موقته بهتر کات بشه تا آسیب نبینم ومنم پذیرفتم ونمیخوام دوباره دل نگرانش کنم. گفتی همین؟ گفتم آره. گفتی باشه. هر جور راحتی. ببخشید اگه این مدت اذیتت کردم وبعد از یه مکث چند ثانیه ای گفتی خداحافظ . وقتی گوشی رو قطع کردم باورم نمیشد این من بودم که این حرفا رو زده بودم والان هم بیخیال بودم. آره من بودم. کار درست همین بود. بهترین کار. تو حتی از سفرم  چیزی نپرسیدی. اون گزی که برات خریده بودم توی یخچال بود وهر وقت که در یخچال رو باز میکردم  بهم دهن کجی میکرد. حتما میگفت دخترک ساده بی عقل. آره باید اون رو هم سر به نیست میکردم تا اعصابمو به هم نریزه. خلاصه اینکه همین حرف من باعث شد که رابطمون کامل کات شه. دیگه خبری ازت نشد. روز مرد دوست داشتم برات اس بدم وبهت تبریک بگم. باور کن نمیخواستم همه چیز رو شروع کنم. بعد از کلی کلنجار رفتن واست تبریک فرستادم. البته خیلی رسمی . از روزی که رابطمون کات شد تا روز مرد یه 25روزی میگذشت. روز مرد رو تبریک گفتم ونوشتم امیدوارم هم توی زندگی کاری وهم شخصی موفق باشی وتو هم هیچ جوابی ندادی. یعنی وقتی که تموم شده تموم شده. خداروشکر منم میزونم. شاید پذیرفتم که خیلی وقتا ممکنه دلمون خیلی چیزا بخواد ولی قرار نیست هر چی که میخوایم مال ما بشه. همیشه به یادتم. چون رنگ وبوی دیگه ای به زندگی من دادی. همیشه تو خاطرم هستی عزیز بی احساس من.

رشته محبت را باید به ضریح دلی بست
که قصد کوچ کردن نداشته باشد

+نوشته شده در جمعه 4 خرداد 1391برچسب:,ساعت7:56توسط صبا | |

به گمانم یادت پنجره احساسم را میکوبد

چرا که در دلم هوای دلتنگی به پاست

حدودا یک ماهی میشه که خبری ازت ندارم. امروز داشتم گوشی موبایلمو چک میکردم . چشمم افتاد به اس ام اسات. یه چند تائیشو نگه داشتم وپاک نکردم. حیفم میاد پاکشون کنم. درسته منو یاد تو میندازه ولی هر کاری کردم دلم نیومد. یکیشو خیلی دوست داشتم. یه شب  برام موقع خواب فرستاده بودی: گوش تا گوشه صحرا تو بخواب ونهراس، شیرها خاطرشان هست که آهوی منی. آخ که چقدر آرامش بخش بود این نوشتت. منو میتونست راحت بخوابونه. خیلی سعی کردم پاگیرت کنم. ولی نشد. تو سر به هوا بودی. الان که دارم مینویسم دوباره اشکام بیخودی میریزن. دل نازک شدم. زود اشکام در میاد ولی دیگه بغض ندارم. میدونی یه وقتایی دلتنگت میشم. آرومم ولی گاهی دلم یه خورده تنگ میشه. اونم دست خودم نیست. اینا هم اشکای دلتنگیه. 
اشکهایم که سرازیر میشوند

دیری نمیپاید که قندیل میبندد

عجیب سرد است هوای نبودنت

امروز همکارم داشت یه آدرس ازم میپرسید. با دستم خلاف جهتش رو نشون دادم. گفتم از این ور. خندید وگفت دختر خوب تو که داری خلافش رو نشون میدی. تو داری شمال رو نشون میدی اون به سمت جنوبه. دوباره یاد تو افتادم. یاد برخوردای اولمون. چقدر مسخره ام میکردی. میگفتی تو واقعا نماز میخونی؟ میگفتم خب آره. میگفتی آدمی که نماز بخونه وندونه شمال .جنوب کدوم وره دیگه نوبره. پس چطوری توی بروبیابون قبله رو پیدا میکنی. میگفتم بابا ول کن دیگه تو هم که فقط میخوای ازم سوتی بگیری وتو فقط به علامت تاسف سرتو تکون میدادی ومن حرص میخوردم. چقدر سوتی میدادم وتو چقدر لذت میبردی از ضایع شدنم ومیخندیدی. بهت میگفتم چرا اینقدر اذیتم میکنی؟ چرا عصبانیم میکنی؟ دلت میاد؟ میگفتی پسرا این جورین. هر کی رو بیشتر دوست داشته باشن بیشتر اذیتش میکنن. واقعا اینجوری بود؟ تو دوستم داشتی؟ پس واسه چی رفتی؟ گاهی فکر میکنم اصلا بهم فکر میکنی؟ وقتی چایی دارچینی میخوری یاد من میوفتی که با چه عشقی برات میریختم.؟یا وقتی از محل کارم رد میشی به این فکر میکنی که یه دختری اینجاست که صادقانه دوستت داشت. نمیدونم.ولش کن. دوباره دارم قاطی میکنم. امیدوارم هر جا هستی خوش باشی. همیشه. 

برگرد...

یادت را جا گذاشته ای...

نمیخواهم عمری به این امید باشم

که روزی برای بردنش برمیگردی

 


+نوشته شده در جمعه 3 خرداد 1391برچسب:,ساعت16:8توسط صبا | |

سلام، سلام به تویی که خیلی وقته خبری ازت نیست. منم خیلی وقته ننوشتم. حوصله نوشتن نداشتم. کجایی؟ چیکار میکنی؟ اصلا شده واسه چند ثانیه به من فکر کنی؟ تو خیلی وقتا میای تو ذهنم. خیلی وقتا. میخوام بهت فکر نکنم ولی نمیشه. همین هفته پیش یه مشتری اومده بود تا کارشو راه بندازم وقتی اومد تو یهو دلم هری ریخت پایین چقدر شبیه تو بود همون چشا همون نگاه . من خیره شده بودم به او ن نگاه ومشتری بیچاره از نگاههای خیره من جاخورده بود. بیشتر از اینکه متوجه حرفاش باشم محو چشاش بودم. وای این تو بودی که روبروی من نشسته بودی. فکر کنم اونقدر بد نگاش کردم که بیچاره خیالاتی شد چون وقت رفتن شماره همراشو بهم دادو خواست وقتی کاری دارم براش زنگ بزنم. تازه فهمیدم چقدر بد عمل کردم. راستی یکی پا گذاشته تو خلوت تنهاییام. یه مشتری. پسر خوبیه. ازش خوشم میومد. همیشه. نه از ظاهرش. از رفتارش. فکر میکردم باید آدم میزونو سالمی باشه. از اونایی که تو این دوره کمن. نمیدونم چی شد که ارتباطمون بالا زد. خواست ازم اگه دوست دارم روابطمون صمیمی تر شه. گفتم که ازش بدم نمیومد. نمیدونم چرا پذیرفتم. یادته بهت میگفتم دنبال جایگزین واسه تو هستم ولی نمیتونم. چون حس وحالم خراب میشه. حقیقت داشت. پذیرفتم با این آقا رابطم گرمتر شه. خیلی با محبت ومهربونه. خیلی ماهه. اهل موسیقیه. تار میزنه . وقتی واسم زنگ میزنه برام بداهه شعر میخونه. مدعی عشقه. میگه حسش نابه. هر چی اون حس وحال  خرج من میکنه من مثل یه موجود سرد فقط نگاش میکنم. هیچ حسی بهش ندارم. نمیدونم چرا پذیرفتم باهاش دوست شم.2هفته ای هست با همیم. خیلی مهربونه. برعکس تو که زورت میومد یه دوستت دارم از دهنت دربیاری راحت حس وحال خرج من میکنه. اوایل که خیلی بی حس بودم. دلم براش میسوخت بهش گفتم. گفتم که شرمندشم. گفتم هیچ حسی بهش ندارم. گفتم احساس میکردم میتونه کمبودامو جبران کنه واسه همون اجازه دادم بیاد ولی مثل اینکه اشتباه کردم. نگام کرد وگفت. همه چیز درست میشه. یه خورده زمان میخواد تو صبر داشته باش همه چیز درست میشه بهم گفت گذشته رو فراموش کنم ودور یریزم. گفت هیچ چیز به اندازه کم محلی تو دنیا ناراحتش نمیکنه ولی نمیدونه چرا از کم محلیهای من نرنجیده. راست میگفت. مهربونیاش داره اثر میکنه بعد از 2 هفته تازه دیروز حس کردم دارم دلتنگش میشم  دارم جذبش میشم نمیدونم کارم درسته یانه ولی لااقل کمک میکنه کمتر بهت فکر کنم. این خیلی خوبه. هر شب با شب بخیر اون میخوابم. الان که دارم اینا رو مینویسم ساعت 11:30 شبه . امشب رفته  کنسرت. اونقدر بیدار میمونم تا بیاد وبهم شب بخیر بگه. شب بخیراش آرومم میکنه. امیدوارم تو هم هرجا هستی خوش باشی. ولی خودمونیما بی معرفت بد جور دلتنگتم. شبت بخیر عزیز بی احساس من. خوب بخوابی

+نوشته شده در پنج شنبه 22 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت23:39توسط صبا | |

حال وحوصله نوشتن رو ندارم ولی میخوام بنویسم شده زورکی. دیروز دیدمت بعد از چیزی حدود 2ماه. یه چند روزی بود که واسه یکی از دستگاهها مشکل پیش اومده بود ولی فکر نمیکردم  درست کردن اون دستگاه در تخصص تو باشه. مشغول کارام بودم که تلفن روی میزم زنگ خورد. گوشی روبرداشتم. یکی از اون ور خط با صدای گرمی سلام کرد. فکر کردم یکی از همکاراست آخه صدا خیلی شبیه صدای یکی از همکارای فیکسم بود . بعد از سلام واحوال پرسی کوتاه یهو یکی گفت چطوری صدا قشنگ؟ جا خوردم. یه لحظه مکث کردم. اصلا فکرشم نمیکردم تو باشی. تو که ازسکوتم متعجب شده بودی پرسیدی چیه چرا مکث کردی گفتم تو را باکسی اشتباه گرفتم خندیدی وگفتی به این زودی صدامو فراموش کردی؟ خلاصه شروع کردی به حال واحوال کردن دور وبرم شلوغ بود نمیتونستم باهات راحت حرف بزنم. گفتم چرا به گوشیم زنگ نزدی؟ گفتی فکر کردی شاید درست نباشه چون واسه کار زنگ زدی. خلاصه گفتی که واسه خرابی دستگاه میخوای بیای ودیدن منم توفیق اجباریه برات. غافلگیر شده بودم. اصلا فکرشم نمیکردم. داشتم کم کم فراموشت میکردم. یعنی دوباره با دیدنت همه چیزبر میگشت سر خونه اولش؟ ساعت حدودا 1:30بود که اومدی. تنها بودم. وقتی دروباز کردی  نگاهمون تو هم گره خورد. همون چشا ونگاه  آشنا که من هلاکش بودم. خیلی رسمی سلام کردی وبدون دست دادن نشستی. فکر نمیکردم اینقدر سنگین برخورد کنی . پرسیدی همکارا کجان؟ وقتی گفتم تنهام نفس راحتی کشیدی وشنگول شدی فکر نمی کردی تنها باشم واسه همون سنگین بازی درآوردی. خلاصه شروع کردی به حال واحوال پرسی. سعی میکردم به خودم مسلط باشم. هروقت میدیدم  دارم حسی میشم یاد دوست جدیدم میوفتادم وآروم میشدم. درسته من ودوست جدیدم به هم قول ازدواج ندادیم ولی قرار شد تا با همیم فقط به هم فکر کنیمو پایبند این دوستی باشیم. یاد اون آرومم میکرد. ازم حالم رو میپرسیدی. مدام. چند بار. شاید انتظار داشتی بگم حالم خرابه. مثل اون وقتا. ولی نه. من واسه تو به اندازه کافی حس خرج کرده بودم دیگه بیشتر از اون در توانم نبود. گفتم که میزون میزونم. خوبه خوب. خندیدی وگفتی خداروشکر. بعد از کلی این ورواونور زدن ومقدمه چینی حالیم کردی که تنهایی. گفتی دوست دخترت دانشجو بوده وبچه یه شهر دیگه وواسه تابستون برگشته به شهر خودش. جالب بود. دنبال یه سوژه 3 ماهه میگشتی. خندم گرفت. گفتی منو فراموش کردی؟ گفتم نه. گفتی دیلیت شدم؟ گفتم نه عزیزم فقط بایگانیت کردم جایی تا راه بندون نکنی وراه رو واسه ورود بقیه سد نکنی. گفتی خب این یعنی فرامو ش کردن وحذف دیگه. شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم که یعنی خالا هر جور که خودت دوست داری تفسیرش کن. باهات راحت بودم. باهات دوستانه برخورد کردم. دیگه هول نبودم. برام جالب بود. تونستم رفتارم رو کنترل کنم. یاد دوست جدیدم آرومم میکرد. وقتی رفتم برات چایی بیارم اومدی تو. سعی کردم نگات نکنم. یهو دستت رو آوردی سمت صورتم وبا ملایمت لپمو کشیدی. انگار یه لحظه بهم برق وصل کردن. جالبه. وقتی با دوست جدیدم بیرون میریم دستشو میگیرم. دستشو میزاره روشونم و نوازشم میکنه لقمه تو دهانم میذاره ولی اصلا حسی نمیشم ولی تا دستت یه آن به صورتم خورد برق از سرم پرید. سریع خودمو جم وجور کردمو گفتم برو بشین تا من بیام. تونستم خودمو کنترل کنم. برات چای آوردم ودوباره حرفای دوستانه زدم. آروم وبی تفاوت. خودم داشتم از این بی تفاوتی لذت میبردم. ازم خواستی به دیدنت برذم. گفتی تنهایی. خندم گرفت. اون موقع که من داشتم هلاک میشدم تو کجا بودی؟ نه دیگه حسی نمونده. یعنی حس هست ولی حال وحوصله دیگه واسم نمونده. گفتم حالا هر وقت گذرم به شهرتون افتاد چشم یه سری هم به تو میزنم. موقع خداحافظی دستتو آوردی جلو. دوستانه بهت دست دادم. سعی میکردی با دستم ور بری شاید دوباره تحریک شم ولی من سریع دستمو کشیدم تا همه چیز تموم شه. خدا حافظی کردی ورفتی. لباست مشکی بود ازت خواستم تو گرما دیگه اون رنگو نپوشی چون تیره ست واذیت میشی وتو خندیدی ورفتی. فکر کردم حتما شب بدی به دنبال دارم. اولین کاری که کردم واسه دوستم اس دادم. باید براش زنگ میزدم چون صداش پر از انرژیه ومطمئنا بهم جون میداد ولی نمیشد اون کلاس داشت پس واسش اس دادم  تا حواسم جم اون باشه. وقتی اومدم خونه همه چیز رو واسه زن داداشم گفتم. گفت دوباره امشب فیلم داریم؟ گفتم نه. من آرومم. آروم آروم. ساعت 8 دوستم زنگ زد. صداش آرامشم وبیشتر کرد. وقتی شب باهاش حرف زدم جون گرفتم. وقتی باهاش حرف میزنم همه چیز خوب وآرومه. شب رو راحت خوابیدم وامروزم راحت و بی خیال بودم. خدا رو شکر دارم فراموشش میکنم. خوشحالم.دوست جدیدم پسر خوبیه. دوست داشتم یه دوستی بی هدف رو دنبال نکنیم. ولی انگاری خودش فعلا اینجوری راضیه. نمیدونم چرا باهاش قاطی شدم ودرگیر رابطه ای شدم که نمیدونم تا چند مدت ادامه داره. فعلا خودمو زدم به بیخیالی. یه وقتا فکر میکنم وقتی آدما زیاد درد داشته باشن  ممکن هر چیزی استفاده کنن تا اون درده آروم شه حالا فکر نمیکنن خوبه یا بد. ضرر داره نداره فقط دنبال اینن که درده آروم شه  حالا شده حکایت من نمیدونم این رابطه هیچ نفعی داره یانه ولی فعلا خودمو درگیرش کردم تا ببینم چی پیش میاد. امیدوارم خیر توش باشه .تا بعد 

+نوشته شده در چهار شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت22:25توسط صبا | |

خدایا هیچوقت کسی را به چیزی که قسمتش نیست عادت نده 

 

داغونم  خیلی  بغضی راه گلومو گرفته ومنتظر انفجاره   احساس خستگی میکنم  جسمی نه، روحی  فضای خونه برام سنگینه  اتاقی که توش درس میخونم دلگیر شده احساس پوچی میکنم احساس میکنم مثل آدمی هستم که سالهاست دنبال گمشدش میگرده ولی پیداش نمیکنه  خدایا حالم خرابه به دادم برس  امشب شب 19 رمضانه  چقدر خوشحالم  این بغضا میترکن  راحت  لااقل تو این گلوی لعنتی نمیمونن  دارم کلافه میشم  به دادم برس  

+نوشته شده در سه شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت18:55توسط صبا | |

یه وقتایی فکر میکنم تنهایی بهتر از با هر کی بودنه وقتی با کسی هستی که معنی نگاتو نمیفهمه یا میفهمه ولی خودشو به نفهمی میزنه واسه حس وحالت ارزش قائل نیست فقط دنبال لذت بردن جسمیه  فرسوده میشی داغون میشی دوره دوره بدی شده دیگه واسه حس وحال آدما هیچکی تره هم خورد نمیکنه  عشق کیلویی چنده؟  دوست داشتن یعنی چی؟ دوره دوره ای شده که دوست داشتن رو با میزان حال جنسی که به طرفت میدی میسنجن . دوستم داری؟ پس نشون بده.راضیم کن. دوره دوره ای شده که میگن دوست شیم باهم ولی یادت باشه وابسته نشیا. عادت نکنیا. یعنی چی؟ من نمیفهمم.  میشه؟میشه با کسی مدتها وقت گذروند لحظات خوش داشت بوسیدش بغلش کرد اونوقت هیچ حسی بهش نداشت  مگه میشه بدون حس  آدما همو ببوسن یا بغل کنن . میشه ؟ چطور میشه بعد یه مدت رابطه هر کی بره سوی خودش. نمیدونم شاید من نرمال نیستم. این دوره دوره ای شده که میگن از حال لذت ببر خوش باش استفاده کن دل نبند حالا فردا رو خدا بزرگه .میشه درگیر یه رابطه موقت شد ؟میشه بدون ترس از دست دادن چیزی که بهش حس پیداکردی لذت برد.؟ آره میشه ولی واسه کسایی که با دل جلو نمیان . یادمه یه روز یه دوستی میگفت دوستی پسرودختر یه معامله دوطرفست  هردونفر سود میبرن . کسی کسی رو مجبور به کاری نمیکنه جفتشون نیاز دارن میان در کنار هم رفع نیاز میکنن پس یه معامله دوطرفه پر سوده آره راست میگفت واسه کسایی پرسوده که با انگیزه جنسی برن جلو  من هیچوقت واسه رفع نیاز جنسی خودمو درگیر یه رابطه عاطفی موقت نمیکنم. تنهایی. تنهایی خیلی خوبه . حداقل میدونی توی تنهایی ترس از دست دادن کسی که دوسش داری نیست. میخوام تنها باشم تو دوره ای که همه دنبال لذت بردن جسمی هستن میخوام تنها باشم با یه قلب عاشق . خوب ازش مواظبت کنم شاید یکی که لیاقتشو داشت از اون دوره قدیم قدیما پیداش شد . خدا رو چه دیدی. شاید جنس ما هم تو این بازار پیدا شد. به امید اون روز

+نوشته شده در چهار شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت16:5توسط صبا | |