خداحافظی

عشق یه طرفه

شغل شریفی است: سوختن برای او که حتی لحظه ای برایت تب نکرد.

هیچوقت اس ام اس عاشقانه واسم نمیفرستادی. ولی نمیدونم چی شد یه شب مهربون شده بودی. یه خورده با دل من راه اومدی. برام چند تایی اس رمانتیک فرستادی. البته نه اون جور شدیدش.همونم  واسه من کافی بود . وقتی دیدم اینجوریه بهت اس دادمو گفتم میشه یه تقاضایی ازت بکنم؟ گفتی  جانم بگو. گفتم میشه خواهش کنم یه خورده از شیطنتات کم کنی؟ برام نوشتی تو باز شروع کردی. گفتی آخر شبی حالمو نگیر . گفتم مگه من چی میگم. میخوام یه خورده مراقب رفتارت باشی. گفتی ببین دوباره داره خوابم میگیره. نوشتی که من مثل قرص آرامبخشم تا با تو حرف میزنم تو خوابت میگیره. ولی من اینجور فکر نمیکردم. تو هر وقت میخواستی از جواب درست دادن طفره بری خواب رو بهونه میکردی. دیگه چیزی نگفتم.شاید دلت واسم سوخت چون یک ربع بعد اس دادی وگفتی قول میدم گفتم واسه اینکه دیگه اصرار نکنم میگی یا واقعا قولت قوله. نوشتی قول من قول یه مرده. حرفم حرفه. آروم شدم. نوشتی حالا بگیر راحت بخواب چون صبح باید بری سر کار. گفتم باشه عزیز دلم. تو هم خوب بخوابی. چقدر آروم کردن من راحت بود. یه حرف عاشقانت خیالم رو از بابت همه چیز راحت میکرد. من خیلی ساده ام. ای کاش تو هم بودی. من عاشقانه دوستت داشتم. ای کاش تو هم داشتی. روز بعد ازاون قرارمون کنار دریا برام زنگ زدی. میخندیدی گفتی  ازت خواستن بیای کولر دفتر رو چک کنی. گفتی فکر کنم اینا میخوان تو رو به من ببندن که هر دفعه میخوان من بیام. خندیدم وگفتم این که بد نیست. گفتی آره. فقط حیف که سنت از من بیشتره وگرنه دیگه مشکلی نبود.دوباره شکستم. تو عادتت بود. نمیشد یه بار با هم حرف بزنیم وحالمو خراب نکنی .  گفتم تو راست میگی. فعلا خداحافظ تا فردا. فرداش اومدی. اون روزی که با هم رفتیم کنار دریا احساس کردم دلبستگیم بهت بیشتر شد. وقتی اومدی میخواستم بغلت کنم وببوسمت. وای چقدر سخته یکی رو با تمام وجودت دوست داشته باشی  نتونی کاری کنی. دلم میخواست بغلت کنم. ببوسمت تااز این طریق بتونم حسم رو بهت منتقل کنم. سماورمون خراب شده بود بهت گفتم که من بدون چایی هلاکم. وقتی اومدی خیلی بیقرار بودم. نمیدونم چرا اینقدر حالم اون روز بد بود . ازم خواستی سماور رو بیارم درست کنی. گفتم نه. لزومی نداشت تو درست کنی. وظیفه تو نبود. ولی تو گفتی واسه خاطر من داری درستش میکنی. سماور رو آوردم وروبروت نشستم وبه دستای مردونت که مشغول کار بود نگاه کردم. تو کار میکردی وبرام توضیح میدادی که کجای سیما مشکل پیدا کرده. نمیدونم چرا یهو حرف رو به ازدواج کشوندی. گفتی اگه ازم بزرگتر نبودی حتما به ازدواج با تو فکر میکردم. حیف که ازم بزرگتری. دوباره این حرف رو زدی دوباره حالمو خراب کردی. همه حس وحالمو گرفتی. باید تمومش میکردم. باید این رابطه مسخره رو تموم میکردم. اگه تا الانشم ادامه دادم چون فکر میکردم شاید فرجی بشه. ولی با حرف امروزت فهمیدم  نه  هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیفته. خیلی دوست داشتم ازت بپرسم این 3سال اینقدر مهمه که این همه حس وحال من به چشمت نمیاد. نگفتم. شاید دوست داشتی میگفتم. تو دوست داری همیشه طرف مقابلت درخواست کنه وتو روش فکر کنی. ولی من نگفتم. هر چقدر تحقیر شده بودم بس بود. دلم نمیخواست با این اما واگرها زندگی مشترکی سر بگیره که اگه هر بار مشکلی پیش اومد این 3سال بشه دلیلش. تو این دوره که آدما هیچی مشکلی هم ندارن، همه جوره با هم میزونن وجفت میشن دنبال هزار تا بهونه هستن تا به تعهداتشون تو زندگی مشترک عمل نکنن نمیشد با این اما و اگرها ریسک کرد. زمانی این مسائل لاینحل میشه که آدما به هم حس نداشته باشن. وقتی حس وحال باشه این چیزا مسخره است. همینجوری که ظاهر تو هیچوقت اونجوری نبود که من میخواستم. ولی وقتی دلم تو رو خواست این ظواهر بی معنی شد.  پاشدم رفتم برات چای بریزم. تو هم اومدی. یهو دستت رو گذاشتی روی شونه هام. فقط تونستم چشاموببندم. من داغون بودم. تو هم داشتی داغون ترم میکردی. یهو برگشتم وبغلت کردم. تو ترسیده بودی گفتی اینجا محل کارته مواظب باش شاید کسی بیاد گفتم تو رو خدا شاید دیگه ندیدمت واسه اولین وآخرین بار تو چقدر ترسیده بودی  ازم خواستی خودموکنترل کنم گفتی باز حرف از آخرین بار میزنی؟  گفتی باز از دستم ناراحت شدی ومیخوای کات کنی؟ گفتم نه به خدا. کم آوردم. نمیتونم. نمی تونم ببینم با کسی دیگه هستی وبی خیال باشم. نمیتونم عاشقت باشم ولی بگم برام حکم یه دوست ساده رو داری. نمیتونم وقتی خونه تنهایی نگرانت نباشم. نمیتونم. من کم آورده بودم. دستاتو گرفتم. تو سرت پایین بود. فکر کنم همه حسم رو ریخته بودم تو تنت. من عاشقت بودم. اون یه حس خالص بود. مطمئنا منتقل شده بود که تو اون قدر اروم بودی.انگشتاتو بوسیدم. تند وتند وتو ازم میخواستی تمومش کنم. وای که چقدر سخته حس کنی داری کسی رو که جونته، قلبته از دست میدی.  بهت گفتم میتونیم گاهی به هم اس بدیم. گفتی نه. اگه قرار تموم شه پس بهتره کامل تموم شه. اس دادن دوباره هواییت میکنه.وقتی رفتیم و نشستیم یهو یکی اومد. یکی از همکارا. تو خیلی ترسیدی. ولی من خودمو نباختم. موقع رفتن بود. مطمئن بودم این دفعه دیگه تمومش کردم برنمیگردم. نشد درست وحسابی ازت خداحافظی کنم واز هم جداشدیم. تو رفتی ومن دلیل اومدنت رو واسه اون همکار توضیح دادم وهمه چیز ختم به خیر شد. وقتی رسیدیم خونه سریع واست زنگ زدم تا از دلواپسی درت بیارم. گفتم مشکلی نیست. خیالت راحت وقطع کردم. واسه پایان کار هم دوتا اس بهت دادم. آخه تو بهم گفتی که عذاب وجدان داری که باعث این آشفتگیها شدی. برات نوشتم که عذاب وجدان نداشته باش. گفتم این حس من بود. آدما عقل دارن. خداوند به همه ماها عقل داده تا اشتباهاتمونو گردن دیگرون نندازیم. پس تو ناراحت نباش. همینطور بهت گفتم بدون همیشه یکی هست که عاشقانه دوستت داره وهمیشه دلتنگته. برام نوشتی که تو هم با من حسی میشدی وبرام آرزوی موفقیت کردی. وقتی این اس ام است اومد زن داداشم پیشم بود. گفت چیزی شده؟نمیتونستم حرفی بزنم. اگه دهان باز میکردم اشکام میریخت و اون می فهمید وفقط نگام کرد وچیزی نگفت. چون قضیه تو رو میدونست. نمیتونستم اونجا بشینم. من باید گریه میکردم تا سبک شم. اونجا نمیشد. مامان بود. نمیتونستم. سوئیچ رو برداشتم وراه  افتادم. تا از خونه دور شدم  اشکام  سرازیر شدن. رفتم همون شهرکی که با هم رفته بودیم. یه جایی پارک کردمو شروع کردم به هق هق زدن. گوشیم زنگ خورد. دوستم بود. تا گفت الو وصداموشنید هول کرد. اصرار کرد آدرس بدم بیاد. میخواستم تنها باشم. ولی دست بردار نبود. بالاخره آدرس دادمو اومد. از بس گریه کرده بودم چشام باز نمیشد. وقتی منو دید اونم همپای من شد. گفت تو داری با خودت چیکار میکنی؟ چی شده؟ چرا اینقدر داغونی؟ گفتم تموم شد. همه چیز. گفت شما که پریروز با هم بودید. شما که خوب بودید. چقدر شونه هاش آرومم کرد. گفتم همه انتظار دارن عاقل باشم. منطقی باشم. مناسب سنم رفتار کنم. ولی من خیلی ضعیفم. گفت نه.عشق که سن واین چیزا نمیشناسه. نمیپرسه چند سالته. میاد وداغونت میکنه و میره. بهم گفت این نیز بگذرد. گفتم آره میدونم میگذره ولی پدرمو در میاره ومیگذره. یه کم باهام حرف زد وآرومم کرد وراه افتادیم. با چشام باید چیکار میکردم. فردا قرار بود بریم قم. خواهرم اینا خونه ما بودن اومده بودن واسه خداحافظی. حالا باید چیکار میکردم؟ یه بطری آب تو ماشین بود باهاش صورتمو شستم وشیشه رو دادم پایین تا بادی که به چشام میخوره از پفش کم کنه. ولی مانع این نشد که خونوادم نفهمن. همه فهمیدن گریه کردم. همه فهمیدن ولی به روی خودشون نیاوردن. اینقدر این مدت گیج بازی در آورده بودم که مطمئن بودن یه جریانی هست ولی راحتم گذاشتن. شاید فکر میکردن اگه نیاز باشه بهشون میگم. وقتی رفتن زن داداشم بهم گفت که وقتی دیده ماشین نیست فهمیده حالم بد بوده رفتم تا آروم شم. آروم نشده بودم. باز گریه کردم. این گریه چرا دست از سرم بر نمیداشت این بغض لعنتی چرا تموم نمیشد. گفتم دیگه نمیبینمش. چه روزایی  روبه شوق اینکه ساعت 1 بشه و اون تو مسیر باشه وبیاد بهم سر بزنه  سر میکردم. تا گوشیم زنگ میخورد سریع میرفتم چک میکردم به امید اینکه اون باشه. چقدر گریه کردم. دیگه چشام باز نمیشد. مامانم کلافه بود. فردا باید راه می افتادیم. سریع وسایلمو جمع کردم ورفتم بخوابم تا یه خورده چشام آروم بگیره. همش نگران این بودم که حس وحال معنوی ندارم. ولی حالا یک عالمه حس اومده بود سراغم. درست یک روز مونده به سفر با یه دل شکسته، یه گلوی پر از بغض، یه مغز خسته با یه دنیا دلتنگی داشتم میرفتم قم. خدایا ممنون که حس وحالمو بهم برگردوندی. مطمئن بودم با این اوضاع خانوم دستمو کوتاه نمیکنه. پس با یه دل پر امید خوابیدم.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 10 خرداد 1391برچسب:,ساعت16:34توسط صبا | |