سراب

عشق یه طرفه

شغل شریفی است: سوختن برای او که حتی لحظه ای برایت تب نکرد.

وقتی که رفتی یهو دلم گرفت. ولی سعی کردم به روی خودم نیارم. خیلی اینور اونور زدم. کلافه بودم نمیدونم چرا اینجور ذهنم درگیر تو شده بود. بی خواب شده بودم شبا بد میخوابیدم. روزا همش میرفتم سراغ دستگاهها تا ببینم آلارم نمیدن تا بهونه ای بشه واسه اومدنت. نه تو میومدی نه دستگاهها خراب میشد فقط این من بودم که کلافه وسر در گم بودم. اینقدر شبا بهت فکر میکردم  که مغزم هنگ میکرد. تصمیم گرفتم چند شب برم پیش دوستم شاید با اون بودن باعث شه زیاد بهت فکر نکنم ولی وقتی پیش اون بودم اونقدر رو تخت وول میخوردم که عصبانیش کردم وگفت بهتره خونه باشم وتنهایی شب زنده داری کنم تا اینکه برم پیشش وول خوردنام بیخوابش کنم. گاهی دوست داشتم برات اس بدم واز حالت با خبر شم. ولی نه . نمیشد. خودم با قاطعیت بهت گفته بودم این یه رابطه مسخره است وبهتره کات شه واگه خودم اس میدادم یا زنگ میزدم میشد حکایت این که با دست پس میزنم وبا پا پیش میکشم. پس مقاومت کردم. 20روزی گذشت ومن داغون داغون بودم. دیگه نمیتونستم مقاومت کنم. باید ازت خبر میگرفتم. یادم اومد 11بهمن شروع امتحاناتته. گفتم بهترین بهونست تا واست اس بدم.به این بهونه که درس میخونی یا نه و....قبل از اون تفال زدم به حافظ ببینم کارم درسته خوب اومد یادم نیست چی بود ولی هر چی بود خوب بود دلم آروم گرفت بیچاره حافظ از دستم گرفتار شده بود تا واست اس بدم فکر کنم 10باری حافظ رو باز کردم. بالاخره تصمیم گرفتم  بیخیال غرور مسخرم شم و کار خودمو بکنم. من 27 بهمن امتحان ارشد داشتم ولی تو تمام تمرکزم رو ازم گرفته بودی نمیتونستم درس بخونم تمام وقت حواسم پیش تو بود توی اون 20روز فکر کنم 10جا کامنت گذاشتم تا راه حل بدن من بیخیالت شم همه میگفتن خودتو مشغول کن. کتاب بخون. ولی اینا همش حرفه. تو موقع درس خوندن منم بودی. وقت خواب. توی مهمونی. توی جمع دوستام. با اونا میگفتم ومیخندیدم. ولی تو یهو میومدی جلو چشمم. خیلی نگران ارشد بودم. واسه همون دلمو زدم به دریا وواست اس دادم که چه خبر از درسا؟خیلی معمولی جواب دادی. فرداش یه اس دیگه. بازم عادی جواب دادی. احساس کردم سردی. بیشتر کلافه شده  بودم. تا اینکه چند روز بعد به یه بهونه ای بهت زنگ زدم. بهم گفتی تو بانکی وترجیح میدی یه وقت مناسبتر با هم حرف بزنیم. بین حرفات دوباره اشاره کردی به اینکه من آبروی کاریتو بردمو وازاین حرفا. جالب بود برام. ما اون قضیه رو حل کرده بودیم ولی تو دوباره دربارش حرف میزدی. انگار دنبال بهونه بودی. فرداشبش  واست اس دادم که تنهام و اگه تونستی زنگ بزن ولی زنگ نزدی واس دادی که یه سری حرف تکراری میخوای بزنی پس بهتره صحبت نکنیم خیلی بهم برخورد احساس کردم سبک شدم. ضایع شدم. میخواستم با زنگ زدن وجویای حالت شدن اوضامو بهتر کنم همون یه خورده تمرکزم رو هم از دست دادم. تا اینکه دو هفته ای گذشت وشد 25 بهمن روز ولنتاین. به یادت بودم حیفم اومد بهت تبریک نگم. یه اس  دادمو بهت تبریک گفتم تا اینکه چند دقیقه بعد زنگ زد ی برام. گفتی که از دستم شاکی بودی خیلی. رو همین حساب باهام سرسنگین بودی ولی اس ولنتاینم باعث شد فراموش کنی همه چیزو یه خورده حرف زدی و خداحافظی کردی. فرداشب برات یه اس فلسفی فرستادم. ولی تو عاشقونش کردی واز اونجا بود که رابطه گرمتر شد. از طریق اس ام اس با هم در ارتباط بودیم تا اینکه نمیدونم چی گفتم که بهت برخورد. برات نوشتم که اینقدر زودرنج نباش . مرد باش تا از دوستی باهات لذت ببرم. تو گفتی ما میتونیم از همدیگه لذت ببریم. به شرط اینکه من دوست پسرت باشم. ازت پرسیدم مگه چه فرقی بین دوستی معمولی با دوستی که تو مد نظرته ؟ گفتی خب وقتی دوست دخترم باشی اون موقع روابط صمیمی تر میشه. تو دوست داشتی حریما رو نادیده بگیریم. ولی من اینجور نبودم. تو میگفتی همه همینجورن. من بهت گفتم ترجیح میدم روابطمون در حد عرف وشرع باشه واز هم لذت روحی ببریم. لذت جسمی بمونه به وقت خودش وبا قانون خودش. حرفی نزدی. بعد از چند لحظه جواب دادی قبوله ولی اینجا 3تا مشکل وجود داره. یکی اینکه تو زبونت خیلی نیش داره. دوم اینکه من با عرف وشرع تو مشکل دارم. وسوم اینکه تو از من بزرگتری. نمی دونستم چی بگم. فقط گفتم دو تای اول رو فعلا بیخیال شو اما درباره سومی ، مگه تو از اول نمیدونستی که من ازت بزرگترم پس واسه چی پیشنهاد  دادی. گفتی من فکر میکردم به اندازه سنت میفهمی ولی الان فهمیدم خیلی کمتر از سنت میفهمی. دلیلت جالب نبود ولی هرچی که بود خیلی ناراحتم کرد. انتظار نداششتم واسم اما اگر بیاری. گفتم ترجیح میدم حضوری درباره این موارد صحبت کنیم وتو پذیرفتی. روز بعد که شد واسه کاری بهت زنگ زدم یه خورده حرفامون طولانی شد یهو به ذهنم اومد ازت بپرسم که به غیر من با کسی ارتباط نداری؟ تو جواب دادی. چرا. با یه خانمی دوستی. یخ کردم اصلا باورم نمیشد. من الکی ازت پرسیده بودم. ولی تو حقیقتا با کسی دیگه ارتباط داشتی. نمیدونستم باید چی بگم. فقط گفتم چه طور به خودت اجازه دادی وقتی با کسی دیگه هستی سراغ من بیای؟ گفتی اون زمان که سراغ تو اومدم تنها بودم.وقتی تو بهم جواب رد دادی رفتم سراغ یکی دیگه. گفتم توی همین 20روز؟چقدر عجله داشتی؟ گفتی  من از تنهایی متنفرم. کم آوردم. نمیدونستم باید چیکار کنم. حالا میفهمیدم چرا بهت اس میدادم سنگین بازی در میاوردی  وسرد جواب میدادی. نگو دلت  جای دیگه گرم بود. گفتم باشه دیگه مزاحمت نمیشم. دیگه واست زنگ نمیزنم. برگشتی گفتی شما دخترا همه تون همینطورید. تو که میگفتی میخوای دوست اجتماعی من باشی. اگه اینطوره پس برات چه فرقی میکنه من دوست دختر داشته باشم یا نداشته باشم. پس دروغ گفتی؟ راست میگفتی. خراب کرده بودم. گفتم با وجود یه نفر دیگه تو زندگیت ارتباط با تو برام سخته. گفتی متاسفی برام. بهم گفتی اگه برام کلاس نمیذاشتی الان جای دوست دخترم بودی.  تو چی داشتی میگفتی. فقط داشتی پشت هم تحقیرم میکردی. من برات کلاس نذاشته بودم. واقعا اگه بهت جواب رد دادم نظرم همون بود. بعداز  رفتنت من حالم خراب شد و این اتفاقا افتاد. ولی تو فکر میکردی من قر وفر الکی اومده بودم. خلاصه صحبت اون روزمون تموم شد و منم واسه اینکه ثابت کنم کم نیاوردم تصمیم گرفتم به عنوان دوست اجتماعیت بمونم. ولی واقعیت اینه که زمانی میتونی به کسی به عنوان یه دوست معمولی نگاه کنی که هیچ حسی بهش نداشته باشی. ولی من احساس میکردم بهت علاقه مند شدم. همش تو فکرم بودی. دیدنت، شنیدن صدات تپش قلبمو زیاد میکرد. به قلبم که نمیتونستم دروغ بگم. 

  من فکر میکنم وقتی آدمیزاد بخواد بر خلاف اون چیزی که هست رفتار کنه بالاخره یه جاهایی کم میاره. مثل من. من دوستت داشتم. روت حساس بودم میخواستم وانمود کنم که اینجور نیست خب معلومه خراب میکردم. به خاطر این کارام هی رابطمون کات میشد دوباره از سر گرفته میشد. تو کلافه شده بودی از دستم. اینو حس میکردم. هی میگفتم کات دوباره وقتی اس میدادی دلم نمیومد جواب میدادم. تو هم به این نامتعادل بودن من عادت کرده بودی. یادمه یه روز ازت پرسیدم رابطت با دوست دخترات درچه حده؟ جوابی دادی که داغونم کرد. اصلا مونده بودم. تو میگفتی این یه چیز طبیعیه ولی نمیتونستم بپذیرم. فکر نمیکردم اینقدر بی بند وبار باشی. فکر نمیکردم روزی وابسته یه آدم بی قید بشم. یادمه اون روز خیلی داغون شدم وکلی بازخواستت کردم وازت خواهش کردم روابطتو محدودتر کنی. وقتی پشت هم اصرار میکردم کلافه شدی وگفتی یادت نره جایگاهت کجاست. بهم گفتی من دوست دخترت نیستم که اینجور امر ونهیت میکنم. گفتی من یه دوست معمولیم پس در همون حد نظر بدم و کاسه داغتر از آش نباشم. ساکت شدم. تحقیر شدم. تو چی میگفتی؟ من چقدر بیچاره شده بودم که باید این حرفا رو ازت میشنیدم. گوشی رو قطع کردم. چند دقیقه بعد برات اس دادم . بهت گفتم که عاشقتم. گفتم خیلی دوستت دارم ونمیخوام مرد محبوب من خلاف کنه. گفتم که نمیدونم چه خطایی کردم یا چه گناهی به درگاه خدا کردم که تو رو تو مسیر زندگیم قرار داد. برام زنگ زدی. گفتی که تنهایی چون بابا ومامانت خیلی وقتا نیستن وتو خونه تنها میمونی وتنهایی و هزار تا خلاف. نمیدونستم باید چی بگم. تو میخواستی توجیه کنی منو ولی من با این چیزا توجیه نمیشدم. وقتی گوشی رو قطع کردی من تا یک ساعت فقط گریه میکردم. هیچوقت فکر نمیکردم عاشق کسی بشم که در قید وبند هیچ چیز نیست. من از اول میدونستم تو آدم راحتی هستی. چرا پی دلمو گرفتم واومدم جلو که الان بمونم سردرگم. وقتی دلت چیزی رو بخواد وعقل بگه نه اگه ندای دل به ندای عقل چیره بشه دنبال هزار تا دلیل الکی میگردی تا کار دلو توجیه کنی. منم همینجور بودم. دلم میگفت برو عقلم میگفت نه،  مناسب تو نیست ولی احساسن بر  منطقم چیره شد. ندای دل میگفت برو جلو شاید آدم مناسبی باشه هی برو جلو هی برو جلو وقتی میرسی ته خط میبینی ای دل غافل اگه اول کار باهاش 10درصد اختلاف داشتی حالا که رسیدی به آخراش 80-70درصد بینتون اختلافه وایکاش این مسیر رو نمیومدی. وقتی عقل میگه نه ، درست میگه. ایکاش بتونیم احساساتمونو به موقع کنترل کنیم تا تباه وداغون نشیم.

تلخ میگذرد....
این روزها که قرار است
ازتو...
برای دلم یک انسان معمولی بسازم






 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 14 خرداد 1391برچسب:,ساعت23:55توسط صبا | |