دوستی

عشق یه طرفه

شغل شریفی است: سوختن برای او که حتی لحظه ای برایت تب نکرد.

یه دو هفته ای گذشت ومن کاملا فراموشت کرده بودم تا اینکه تو زنگ زدی وخودتو معرفی کردی. گفتی که اصلا فراموشت شده بود باید لوازمی رو که بردی برامون بیاری وگلایه کردی چرا من یه زنگ نزدم. گفتی من شماره شما رو نداشتم شما که میتونستی یه زنگ بزنی واز این حرفا . باز به روی خودم نیاوردم. خواستی ببینی هستیم تا بیای و لوازم رو تحویل بدی وبعد از جواب مثبت من  گفتی که تا یه ساعت دیگه میای. وقتی اومدی زود کارت تموم شد ولی نشستی وحرفای متفرقه زدی. خواستم برات چایی بیارم. گفتم میل داری؟ خندیدی گفتی نه ، ولی نمیخوای دستمو کوتاه کنی ومعتقد بودی چایی که من بریزم خوردن داره.خداییم خوشت اومده بود. چایی دارچینی بودو وقتی واست ریختم گفتی وای بوش آدمو مست میکنه. خیلی صمیمی بودی. منم باهات احساس راحتی کردم. اون روز من خیلی سوتی دادم . خیلی زیاد وتو کلی به من خندیدی. انگار از ضایع کردن من لذت میبردی. مخصوصا که شمال وجنوب رو به اشتباه گفته بودم وبرات جالب بود که اینقدر جغرافیم ضعیفه. خلاصه اون روز هم گذشت وتو قرار شد بری. ظاهرا دیگه به این زودیها همو نمیدیدم. این پا اون پا میکردی. ووقتی بی تفاوتی منو دیدی رفتی. 2روز بعد رفتنت بود که دیدم دستگاهی رو که درست کرده بودی آلارم داد. این در صورتی بود که پول به حسابت واریز شده بود ومیتونستی دیگه نیای. من به کارشناسامون شاکی شدم چرا وقتی کارو چک نکردن پولو به حسابت واریز کردن. 2روز بعدش زنگ زدی. وقتی فهمیدی من چنین حرفی زدم کلی شاکی شدی. بهم گفتی که آبروی کاریتو بردم. گفتی که نیاز نبود جو گیر شم وبخوام عنوان کنم. گفتی که تو در قبال کارات تعهد داری وحتما میومدی و از این حرفا. هر کاری هم کردم قانع نشدی. تا اینکه دو روز بعدش زنگ زدی وبا کلی مقدمه چینی ازم خواستی شمارموبهت بدم. گفتم واسه چی. گفتی خب یه وقتایی از حال هم با خبرشیم بد نیست . خیلی دوست داشتم حالتو بگیرم چون چند باری ازم سوتی گرفته بودی میخواستم جبران کنم. شماره رو بهت دادم وگفتی که تک میزنی تا شمارت بیفته. فرداش واسم اس دادی وجواب دادم . تا اینکه دوروز بعدش اس دادی وشاکی شدی چرا ازم خبری نیست. گفتم نمیخوام با اس دادن زیاد به هم عادت کنیم.گفتی عادت؟! گفتم آره. کمتر بهتره. ممکنه به هم عادت کنیم. مگه نه؟ گفتی شاید آره شایدم نه. گفتم من زود عادت میکنم . اون موقع دل کندن برام سخت میشه. گفتی باشه هر جو راحتی ودیگه اس ندادی.  یهو دلم یه جور شد نمیدونم چرا ولی تصمیم گرفتم واست زنگ بزنم. زنگ زدم و تعجب کردی. خیلی صحبت کردیم. نمیدونستم دنبال چی میگردی. چی میخوای. بهت گفتم من دنبال رابطه های موقت نیستم مدلم اینجوری نیست پس بهتره الکی همو درگیر نکنیم. گفتی این یه دوستی ساده است . گفتم  ببین یه پسری ازم کوچیکتر بود وعاشقم بود میخواست باهام ازدواج کنه. ولی به صرف کوچیکتر بودنش من نپذیرفتمش. خندیدی وبا تعجب پرسیدی ازدواج؟ گفتی فکر نمیکنی خیلی زود سراغ این جور مسائل رفتی. جا خوردم. تو اصلا تو فاز ازدواج واین چیزا نبودی. البته از تعجب وحالت گفتنت خندم گرفت. یادمه وقتی واسه دوستام تعریف کردم که تو گفتی خیلی زود سراغ این حرفا رفتم کلی خندیدند. دوستام گفتن بابا پسره بیچاره رو ترسوندی. الان میگه این از اون دختر آویزوناست که میخواد خودشو به آدم بچسبونه. بهتره ازش دور شم. الان هم که یاد حرف اون روزت وحالت تعجبت میوفتم خندم میگیره. خلاصه اون روز تموم شد تا اینکه یه روز ساعت 2 بعدازظهر شد که تو اومدی محل کارم . غافلگیر شدم اصلا انتظارشو نداشتم بیای. گفتی که بعضی وقتا غافلگیری خوبه. توی این 2روز هیچ اسی به هم نداده بودیم وتو اومده بودی تکلیف رابطه مون را مشخص کنی. خواستم رک وراست برم سر اصل مطلب. بهت گفتم تو دنبال چی هستی؟ دوست دختر یا دوست اجتماعی ؟ گفتی چه فرقی میکنه. با هم باشیم . خوش باشیم . همو از نظر روحی تامین کنیم. حالا هر جورش شد. یه بار دیگه بهت گفتم. گفتم که تو اشتباه گرفتی. من اگه با کسی باشم میخوام تا ته باهاش برم. دوست ندارم هر وقت با یکی باشم. ولی تو ظاهرا به ازدواج فکر نمیکردی. خیلی حرف زدم یعنی خودم تکلیفمون رو مشخص کردم وتو فقط سکوت کردی ونهایت گفتی هر جور راحتی. بهم گفتی  من فکر نمیکردم تو اینجوری باشی حالا هم به نظرت احترام میذارم پس خداحافظ. رفتی. وظاهرا همه چیز تموم شد. ولی نه تموم نشده بود. تازه شروع شده بود. تو رفتی ومن احساس کردم قلبمو با خودت بردی . نمیدونم چرا. ولی تا اون روز هیچ حس خاصی نسبت بهت نداشتم. ولی وقتی خداحافظی کردی خیلی احساس تنهایی کردم. احساس کردم خالی شدم. گیج شدم. آره این شروعش بود شروع یه درگیری ذهنی. یه احساس یه طرفه مسخره. شروع به حراج گذاشتن احساساتم. دلم خیلی وقتا برات تنگ میشه. ولی یاد گرفتم صبور باشم ومنتظر. تا بعد



نظرات شما عزیزان:

عطیه
ساعت19:45---18 خرداد 1391
سلام عزیزم . اگه میشه بقیه داستانتو رو ایمیلم ارسال کن . دوست دارم تا آخر قصتو بدونم البته اگه ناراحت نمیشی .

atieh_eshgh20@yahoo.com

وقت کردی یه سری هم به وب من بزن . خوشحال میشم ببینم اومدی

http://www.atieh.mahtarin.com

تا بعدپاسخ:سلام. دوست دارم ادامه داستانمو همینجا بخونی. ممنون از این که نظر دادی. با کمال میل به وبت سر میزنم. پاینده باشی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 16 خرداد 1391برچسب:,ساعت16:13توسط صبا | |