بیراهه

عشق یه طرفه

شغل شریفی است: سوختن برای او که حتی لحظه ای برایت تب نکرد.

صبح روز بعد دوباره با امید وشور وشوق رفتم سر کار. توی مسیر یادم اومد دارچینمون تموم شده. حالا اول صبحی دارچین باید از کجا پیدا میکردم. ولی باید هر جور میشد تهیه میکردم. چون تو دوست داشتی. بالاخره این بار هم سماجتم نتیجه داد و خداروشکر تونستم بخرم. دوباره روز از نو وروزی از نو. بازم یه چشمم به پرونده ها بود یه چشمم به ساعت. بالاخره زنگ زدی. ساعت 12. وقتی گوشیو جواب دادم اول بابت بدقولی دیروزت عذر خواهی کردی. همین عذر خواهی کافی بود همه ناراحتیها از بین بره. گفتی میخواستی دیروز زنگ بزنی ولی چون بدقولی کرده بودی روت نشد. گفتی کی تنهام؟ گفتم ساعت1 به بعد تنهام میتونی بیای. وتو اومدی. وقتی اومدی سلام کردی ودستت رو به سمت من دراز کردی. ولی من فقط نگات کردم. گفتی اوه ببخشید حواسم نبود اهل این برنامه ها نیستی. وقتی نشستی خندیدی وگفتی سخت نگیر. اینا چیزای عادیه. من فقط نگات میکردم. دلم میخواست ساعتها خیره نگات کنم. دوستت داشتم. خیلی زیاد. خیلی حرف زدیم. بهت گفتم بدجور ذهنم درگیرته. نمیدونم باید اعتراف میکردم که دوستت دارم یانه. ولی اعتراف کردم. فکر میکردم وقتی کسی رو دوست داری باید بهش بگی تا بدونه. با این که خیلیا میگفتن نباید به پسر جماعت گفت دوستت دارم. چون به محض اینکه بفهمن گرفتارشون شدی میذارن میرن. من عاشقت بودم. باید میدونستی. من داشتم عذاب میکشیدم. تو باید میدونستی. باید میدونستی ندیدنت، بی تفاوتی هات داره داغونم میکنه. گفتم . گفتم که همیشه نگرانتم. نگران اینکه حالا که خونه تنهایی چه میکنی؟ دلواپسم. هیچوقت دوست نداشتم مامانت اینا برن تهران وتو تنها باشی. در حالی که خودت دوست داشتی اونا زودتر برن. گفتم که بدجور به فکرتم. نگام کرد ی وگفتی: داری هواییم میکنی. گفتم نه نمیخوام هوایی شی. گوشیت تند وتند زنگ میخورد. برات  اس  ام اس میومد. میدونستم دوست دخترته. کلافه میشدم. نگام میکردی.  میگفتم جواب بده.  دلم میخواست لااقل اون یک ساعتی رو که پیشمی گوشیت روی سایلنت باشه. وقتی دیدی کلافم گفتی اگه اذیت میشی جواب ندم. گفتم نه راحت باش. گفتی اگه برام ناز نمیکردی وکلاس الکی نمیذاشتی الان جای اینکه اس ام اسهای اونو بخونم واسه تو رو میخوندم. دوباره شروع کرده بودی.چیزی نگفتم. گفتی خیلی گشنمه. من واسه خودم کتلت آورده بودم. چیزی نخورده بودم. فکر میکردم شاید بیای واسه تو هم چند تایی برداشته بودم. گفتم بشین برات لقمه بگیرم. واست لقمه گرفتم وتو با چه اشتهایی میخوردی. ومن چه لذتی میبردم. انگاری چند سال غذا نخورده بودی. بعد از غذا واست چایی آوردم. چایی رو خوردی وگفتی تو خیلی خوبی،خیلی مهربون وبا احساسی، شاید همه چیزایی رو که من میخوام داری ولی ببخشید تو دیر رسیدی. این خانومی که باهاشم دختر با شخصیتیه. مثل خودته.  حیفم میاد دوستیمو باهاش به هم بزنم. دوباره داشتی تحقیرم میکردی. من چقدر صبور بودم که به این حرفات گوش میدادمو جیکم هم در نمیومد. من چقدر رام شده بودم. این من بودم؟ این حرفت هنوز توی گوشمه. تو دیر رسیدی. شرمندتم. گفتم من نمیخوام از دوست دخترت جدا شی. گفتی دیگه حالا درهر صورت. ما میتونیم دوستای خوبی واسه هم باشیم. اون  با تو مشکل نداره. تو دوستمی. اونم دوست دخترم . هیچ مشکلی هم نیست. راست میگفت. ظاهراهیچ مشکلی نبود.تو که دوست دخترتوداشتی. منم که همه جوره قربون صدقت میرفتم. تو که مشکلی نداشتی. من داشتم داغون میشدم. فلش رو بهت دادم وتو خواستی بری.موقع خداحافظی دوباره دستتو به سمتم دراز کردی. نتونستم مقاومت کنم ودستاتو گرفتم وتو خیلی سریع دستتو عقب کشیدی ورفتی. رفتی ومن موندم و اون بغض لعنتی. خسته شده بودم. بلا تکلیف بودم. نه میتونستم ازت دل بکنم. نه میتونستم با تو باشم وحضور یه نفر دیگه رو تحمل کنم. رفتم خونه. همش به حرفات فکر میکردم. (تو دیر سیدی. من شرمندتم.) شب که شد برام اس ام اس دادی. نوشتی:( خسته نباشی.  من وقتی دستتو گرفتم خیلی خودمو کنترل کردم. خیلی تلاش کردم وخودمونگه داشتم. خداحافظ) واسه چی اینا رو نوشته بودی؟ من داشتم هلاک میشدم تو برام از این چیزا مینوشتی. من وقتی دستت رو گرفته بودم حسی شده بودم . یه لحظه حس کرده بودم بهم برق وصل کردن.  برات نوشتم که حالم خیلی خرابه. بهتره دیگه اس ام اس نفرستی برام. تو دیگه چیزی نفرستادی. ساعت 12:20صبح بود که دوباره اس دادی. من حالم زیاد خوب نبود. داشتم جون میدادم که بخوابم. وقتی صدای زنگ گوشیم اومد واونوقت شب اسم تو رو روی صفحه  گوشی دیدم  یهو تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد. بخاری اتاق روشن بود پتو هم رو سرم بود اتاق خیلی گرم بود ولی من داشتم میلرزیدم. دندونام که به هم میخورد من صداشونو میشنیدم. نوشته بودی که موقع برگشت به خونه همکارم تو رو دیده. خواستی یه جور راستو ریستش کننم . وحالموپرسیدی. گفتم حالم خیلی بده وتمام تنم میلرزه. نوشتی چرا گلم ؟ سرما خوردی یا فشارت افتاده؟ نوشتم هیچ . فقط اس ام اس نده. همین. گفتی چشم وشب بخیر گفتی ومن با کلی درب وداغونی اون شب رو به صبح رسوندم. صبح ساعت10واسم زنگ زدی. گفتم واسه چی زنگ زدی؟ مگه نگفتم زنگ نزن؟ تو گفتی نه. خواستی اس ام اس ندم از زنگ زدن حرفی نزدی. گفتی که نگرانمی. گفتی که حس وحالمو میفهمی چون خودتم یه زمانی عاشق شده بودی. میفهمی من چی میکشم. گفتی چون  دیشب حالم خراب بود واسه همون زنگ زدی ببینی بهتر شدم یانه؟ احساس کردم دلت واسم سوخته. گفتم من از دلسوزی متنفرم نمیخواد دلت واسم بسوزه. گفتی دلت واسم نسوخته فقط نگرانم بودی . گفتم بدجور درگیرت شدم. گفتی ناراحت نباش من همیشه با تو ام. من درست شنیده بودم ؟ تو چی میگفتی . نمیدونم واقعا این حرفو زده بودی یا من گوشام اشتباه شنیده بود. وای انگار دنیا رو بهم داده بودن.تو میگفتی که همش با من میمونی.  خواستم بگم چی گفتی؟ دوباره بگو. میترسیدم دیگه تکرار نکنی و شادیم از بین بره. واسه همون ادامه ندادم. الان که فکر میکنم میگم حتما اشتباه شنیده بودم. خلاصه اون روز هم گذشت وبا این حرفت دوباره همه چیز آروم شد. 3-2روزی ازت خبری نشد تا اینکه یکی از دستگاهها مشکل پیدا کرد  وتو باید میومدی مرکز. با هم هماهنگ کردیم زمانی بیای که من تنهام تا راحت باشیم. قرار شد  ساعت 1 بیای. اومدی ولی از بد شانسی اون روز همکارم نرفت وما نتونستیم باهم صحبت کنیم. تو توی اتاقی بودی که کولر روشن بود. کولر باید همیشه روشن میموند تا دستگاه صدمه نبینه.ومن دلواپس بودم که تو سرما نخوری. برات اس دادم که خاموشش کنی . من رفتم خونه ولی تو کارت طول کشید وقتی رسیدم خونه برف شروع به باریدن کرد. برات اس دادم که اینجا برف میباره وجات خالیه. گفتی برف رو دوست داری یا برف بازی رو بامن؟ گفتم برف بازی رو با کسی که خیلی دوسش دارم.میخوام با گلوله های برفی بزنمش تا عقده های دلم خالی شه. گفتی دلت میاد منو بزنی؟ گفتم حالا چرا به خودت گرفتی؟ گفتم اونی رو که دوستش دارم وتو دوباره شاکی شدی. گفتی چرا کانال عوض میکنی وادامه ندادی. خیلی زود بهت بر میخورد. خیلی. ظاهرا کار دستگاه تموم نشده بود وباید چند  روز دیگه میومدی. اومدی خوشبختانه اون روز تنها بودم. اومدم پیشت نشستم نزدیک هم . توی یه اتاق. تنهای تنها. میترسیدم کسی بیاد ببینه مارو واسه جفتمون بد شه. چون لزومی نداشت من کنارت باشم. گفتم من برم تا نشه حکایت آش نخورده ودهن سوخته. گفتی محل کار سخته. همش توی هول وهراسیم. بهتره همو توی فضای غیر کاری ببینیم.تا راحتتر باشیم. ما از نظر تو دوتا دوست معمولی بودیم. واسه چی باید راحتتر رفتار میکردیم. مگه تو نمیگفتی دوستی معمولی پس همین قدش کافی بود دیگه. فلش رو برام آورده بودی ولی وقتی خواستی بهم بدی گفتی ای وای ای کش برات آهنگ میریختم توش . بزار ببرم آهنگ بریزم ودوباره بیارم. قبول کردم. میدونستم همه اینا بهونه هاییه واسه اینکه باز همو ببینیم. وقتی رفتی برات زنگ زدم وگفتم زمانی که آهنگارو ریختی نیار اینجا خودم میام ازت میگیرم. قبول کردی. میدونستم بدون دلیل اومدنت به محل کار من برات پر از استرسه. دوست نداشتم اذیت بشی. 4روز بعد زنگ زدی وگفتی فرداش بیکاری . دوست داری با هم باشیم . من سر کار بودم. ولی سعی کردم یه جور میزون کنم ومرخصی ساعتی بگیرمو بیام ببینمت وفلش رو ازت بگیرم. ساعت 12روزبعد مرخصی گرفتم و به سمت شهرتون راه افتادم . یه 30کیلومتری باید میومدم. با هم جایی قرار گذاشتیم. فکر میکردم پارکه ولی وقتی به آدرسی که تو داده بودی رسیدم ودور برمو نگاه کردم پسری رو دیدم که از روی بالکن یه خونه برام دست تکون میده. خونه؟ تو بهم نگفنه بودی قرارمون خونه تونه؟گفتم تو اونجایی؟ گفتی خب خونه مونه قراره کجا باشم بیا بالا کسی نیست. تو چی میگفتی؟ من با تو؟ توی یه خونه خالی؟ امکان نداشت. گفتم بیا پایین. گفتی دیوونه نشو بیا بالا نمیخورمت. هی اصرار کردی. کلافه شده بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم. به ناچار ماشین رو پارک کردم وراه افتادم. داشتم از ترس میمردم. وقتی به طبقه سوم رسیدم تو رو دم در منتظر دیدم. وقتی قیافمو دیدی خندیدی. گفتی قیافت تابلو که اولین بارته. حالا بیا تو. با ترس ولرز اومدم داخل خونه تون. دهانم خشک شده بود. گفتی فکر نمیکردی برم. رو این حساب نهار نگرفته بودی. گفتم مورد نداره. گرسنم نیست. فقط یه لیوان آب بده. برام آوردی. یاد داستانای توی مجلات افتادم که یه چیز توی آب میریختن. دروغ نمیگم. اول کمی بو کردم بعد چند قطره خوردم. مثل خل وچلا. اصلا به این فکر نکردم که ما یه جورایی همکاریم وتو نمیتونی خلاف کنی. خلاصه کمی گذشت وآروم شدم. تو لباس راحت پوشیده بودی ولی من با همون لباس فرم نشستم تازه هروقتم مقنعه خودمو جلو تر میاوردم وتو خندت میگرفت وشاکی میشدی که چرا اینقدر گیر مقنعه هستم. فلش رو گرفتم و2ساعتی پیشت بودم بدون اینکه خلافی کنیم. تو اصولا آدمی هستی که همیشه شرایطو جوری مهیا میکردی که طرفت تحریک شه وخودش بیاد جلو واین باعث میشد اگه یه زمان مشکلی پیش میومد میگفتی خودتون خواستید من که اصرار نکردم. تو خیلی باهوش وجالب بودی. اون روز وقتی رفتم خونه وقتی دوستم فهمید اومدم خونه تون کلی سرزنشم کرد . باورش نمیشد که چنین کاری کرده باشم وهمینطور برام مشکلی پیش نیومده باشه. بعد از اینکه کلی غر زد خواست که دیگه تکرار نکنم. گفت یک بار مشکل پیش نیومد وتو آروم بود وخواستی نشون بدی آدم درست ومنطقی هستی ولی دلیل نمیشد دفعات دیگه هم اوضاع همینطور باشه پس بهتر بود دیگه این کار تکرار نشه ومن قول دادم وگفتم اینبار توی عمل انجام شده قرار گرفتم ولی دیگه تکرار نمیشه. دوستم پرسید که چطور ازم پذیرایی کردی؟ وقتی گفتم با یه لیوان آب کلی شاکی شد وگفت آدم بیخودی هستی ومن هم فوق العاده ساده. نمیدونم اون راست میگفت یانه ولی اینو میدونستم که من به خاطر این چیزای مسخره دنبال تو نبودم. این که هر دفعه  دعوتم کنی وکلی ازم پذیرایی کنی و... من دنبال آرامش بودم که دوست داشتم با تو وکنار تو به دست بیارم. ولی تو دنبال چیزای دیگه بودی. برام اس دادی وازم تشکر کردی که رفتم پیشت واز تنهایی درت آوردم وقرار شد قرار ملاقات بعدیمون توی شهر من باشه.

فاصله را بگو به خود نبالد
خاطره بودن با تو تمام فاصله ها را میشکند.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در جمعه 12 خرداد 1391برچسب:,ساعت10:33توسط صبا | |